Part29(به عشقت بیمارم)

402 119 88
                                    


-"تو با اون بچه؛ هان جیسونگ دقیقا چه رابطه داری؟"
این حرف هیونجین بود که قلب مینهورو لرزوند
-"منظورت..."
-"منظورم اینه...باهاش قرار میذاری!؟"
هیونجین دوباره پرسید اما مرد انگار قصد جواب دادن نداشت پس هیونجین قدمی به مینهو نزدیک تر شد و مچ دست مرد رو گرفت و همراه خودش سمت سالن برد؛ اونجا خلوت بود و میتونستن راحت باهم حرف بزنن.
همین که وارد شدن هیونجین در رو پشت سرش بست و با خشم سمت مرد برگشت.
-"مینهو تا از زبون خودت نفهمم قضیه چیه باور نمیکنم.."

مینهو نگاه خنثی ایی به هیونجین که از شدت عصبانیت نفس نفس میزد انداخت و زمزمه کرد:"اره...درسته...با جیسونگ قرار میذارم.."
هیونجین لحظه ایی شوکه شده به مرد خیره شد و دقیقه ایی بعد شروع کرد به هیستریک وار خندیدن.
سمت مینهو قدم برداشت و یقه لباسش زو تو مشتش فشرد و مینهورو به دیوار پشتش کوبید:"هیچ معلوم هست داری چه غلطی میکنی لی مینهو؟میدونی اون بچه چند سالشه؟ فقط نوزده سال.. چرا وقتی میدونی قرار نیست زنده بمونی پای اون بچه بیچاره رو به زندگیت باز کردی؟"

هیونجین با لحن محکم و عصبی ایی گفت و مینهو باز هم با همون نگاه بی احساس بهش خیره شد.
دستشو روی دست هیونجین گذاشت و انگشت های هیونجین رو از روی یقه لباسش پایین آورد.
بدون هیچ حرفی از مرد دور میشد تا وقتی که صدای فریاد هیونجین تو سالن پیچید:"تو خیلی خودخواهی مینهو...میدونی بعد از مرگت چه بلایی قراره سر اون پسر بچه نوزده ساله بیاد؟"

-"میدونم."
مینهو به ارومی گفت و هیونجین دوباره هیستریک وارد خندید:"میدونی؟میدونی و اینجوری داری بهش ظلم می..."
-"میدونم اره میدونم و اینجوری دارم به هردومون ظلم میکنم هوانگ هیونجین.. میدونم!"
مینهو با فریاد بلندی گفت و سمت هیونجین قدم برداشت و با همون فریاد ادامه داد:"میدونم زندگیش همین الانم جهنمه و من ممکنه بیشتر جیسونگ رو تو این آتیش بسوزونم..میدونم اون فقط نوزده سالشه و حقشه یه زندگی آروم داشته باشه ولی داره با من که رابطمون غیرقانونیه قرار میذاره میدونم این یه اشتباه لعنتیه ولی هیون!..."

لحظه ایی صدای مینهو لرزید و به شونه های هیونجین از شدت غم چنگ انداخت:"من وقتی کنار اونم حس میکنم زندم...وقتی برام میخنده قلبم اروم میگیره. وقتی صدای حرفای شیرینش به گوشم میرسه قند تو دلم آب میشه هیونجین... هیونجین من بدجور دچارش شدم..زمانی فهمیدم به عشقش بیمارم که دیگه دیرشده بود...انقدر دیر شده که...که نمیدونم چجوری باید عذابی که روحم میکشه رو آروم کنم..."

تلخندی زد و حین اینکه هنوزم بدنش میلرزید ادامه داد:"با چی روحمو اروم کنم؟ چجوری باید این دردی که عذابم میده رو بکشم؟هروقت بهش فکر میکنم چشم های اقیانوسیش میاد جلوی چشمام...دارم بهش بدمیکنم...ولی چطور میتونم پروانه آبیمو رها کنم.."

هیونجین متعجب به بدن لرزون و فریاد و اشک های مینهو خیره شده بود. هیچ وقت اون مرد رو انقدر داغون ندید. هیچ وقت ندیده بود مینهو اینجوری فریاد بزنه و جلوش اشک بریزه.. اما اون واقعا آسیب دیده بود.
-"داد زدی..اولین بار بود صدای فریادتو شنیدم"

 𝑨𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢Where stories live. Discover now