Part4(نفرین)

558 134 106
                                    


بالاخره کلاس های عمومیش تموم شده بود پس نفس راحتی کشید و به سرعت وسیله هاشو جمع کرد.
جیسونگ فقط به نوشتن اهنگ و رقصیدن علاقه داشت.
اون عاشق لمس ساز های مختلف و کوک کردنشون بود.
از هرچیزی که مربوط به موسیقی بود خوشش میومد تنها از یک چیز تنفر داشت!
رقص هیپ هاپ!
چون توش افتضاح بود..
شاید رقص باله براش بهونه ایی بود که فکر کنه از زندگی واقعیش دور شده و داره رو ابرها با فرشته ها میرقصه برای همین عاشق باله بود!
باله بهش قدرت میداد.. حس بهشتی داشت! گرچه انگشت های پاش زخم میشد جوری که به سختی کتونی هاشو میپوشید تا به مدرسه بره و تمام راه میلنگید اما خوب میدونست ارزششو داشت!

حس آزادی ایی که هیچ وقت نداشت و با پوست و استخونش التماس میکرد یک روزم که شده بتونه ازادی رو حس کنه، با باله این حس رو تجربه میکرد.
پدرش همیشه محدودش میکرد برای همین دوستای کمی داشت.
جیسونگ درونگرا نبود فقط فشار هایی که پدرش بهش وارد میکرد باعث میشد شخصیتش کم کم منزوی بشه و این اصلا خوب نبود...
همونطور که پدرش میگفت ظاهرش با بقیه پسر ها متفاوته، پوست نرم و لطیفی داشت.
موهایی داشت که از وقتی به دنیا اومد آبی بود و همین خیلی در کنار هم سن و سالاش عجیبش میکرد.

چشم های آبیش زیبا بود... درواقع جیسونگ انقدر زیبا بود که پدرش اعتقاد داشت این درست نیست و یک پسر نباید اینقدر زیبا باشه در این صورت موجب ننگ و شرم خانوادست!
و جیسونگ از نظر پدرش موجب ننگشون بود..

اهی کشید و کوله پشتیشو رو کولش انداخت... به هر حال فکر کردن به مشکلاتش نه تنها چیزیو درست نمیکرد بلکه روزشو خراب میکرد پس منتظر فلیکس پسر کک و مکی مدرسه بود تا باهم به ایستگاه اتوبوس برن.
بالاخره فلیکس بعد از جمع کردن وسایلش نزدیکش اومد
-"خوب بریم"
فلیکس گفت و همراه جیسونگ بعد از روز سختی که تو مدرسه داشتن از اون زندانی که مثلا اسمش مدرسه بود بیرون رفتن.

جیسونگ ساکت بود برعکس همیشه!
اون داشت فکر میکرد که باید دقیقا چیکار کنه تا این ترم بتونه رقص هیپ هاپ رو پاس کنه و انقدر اقای هوانگ رو حرص نده! همچنین ریاضی...
اما همیشه راجب اقای هوانگ دبیر رقص و ورزشش، حس عجیبی داشت... اون مرد جذاب بود جوری که همه دانش آموزای مدرسه حتی پسرا براش سر و دست میشکوندن.
اما باز هم جیسونگ میتونست هاله هایی از حس عجیبی رو اطراف هیونجین حس کنه.
دقیقا مشابه همون حسی که به مردی که امروز بهش برخورد کرده بود داشت!

گاهی حسش جوری میشد که انگار قلبش داشت بهش هشدار میداد وقتی اطراف هیونجینه مراقب خودش باشه!
-"هی پسر تو فکری باز"
فلیکس گفت و جیسونگ اهی کشید:"نمیدونم... مغزم داره دود میکنه! هی.. ببینم امروز غروب منتظرم میمیونی دیگه؟"
فلیکس لبخند گرمشو دوباره به پسر نشون داد:"معلومه..ولی گفته باشما اول درس میخونیم بعد میریم سراغ درست کردن ظاهرت"

 𝑨𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢Where stories live. Discover now