Part35(سیلور شادو)

530 123 230
                                    


مثل همیشه سرشو روی میز گذاشته بود و بی حال به یک نقطه نامعلوم نگاه میکرد.
فلیکس هم طبق معمول سرشو تو کتاب کمیکش فرو کرده بود.
جیسونگ آهی زیر لب کشید و خسته از کلاسای پشت سر هم و امتحانا، جلوی خمیازشو گرفت.
امتحاناتشون تموم شده بود اما خستگیش بازهم تو وجود جیسونگ موندگار بود.
نمیدونست چطوری باید اون خستگی رو از بین ببره.
شاید یه مسافرت؟
یا شایدم رفتن به ساحل و عکس گرفتن از غروب؟
اصلا چرا باید انقدر سختش میکرد؟ نشستن تو خونه و گوش دادن به موزیک هاشم بد نبود.

اما انگار حس میکرد باید از خونه خارج بشه، یه جایی دور از خونه که بتونه وقت بگذرونه.
با فکر اینکه پسر کک و مکی کنارشو خبردار کنه که امشب برن سینما، لبخندی زد و با هیجان سرشو از روی میز بلند کرد.
نگاهی به نیم رخ فلیکس انداخت که شدیدا محو کتابش بود.
سرشو به پسر نزدیک تر کرد و با صدای ارومی زمزمه کرد:"هی فلیکس..."

اما فلیکس از دنیای واقعی جدا شده بود و الان تو دنیای کمیک و رویاهاش داشت سفر میکرد پس صدای جیسونگ رو نمیشنید.
جیسونگ اخمی روی پیشونیش سایه انداخت و خواست دوباره پسرک رو صدا کنه که با ساکت شدن پچ پچ های بچه ها و وارد شدن دبیر ادبیاتشون، جیسونگ مجور شد به تقلید از بچه ها از جاش برای احترام به معلم بلند بشه.

لبخندی که همیشه روی لب های بنگچان بود انقدر روشن بود که جیسونگ حس میکرد وقتی چان وارد کلاسشون میشه کلاس پر از نور میشه.
با شنیدن صدای همیشگی و پر انرژی چان خود به خود سرشو بلند کرد
-"چطورین بچه ها؟"

بنگچان مثل همیشه با مهربونی پرسید و بچه ها که عاشق این روحیه اجتماعی و گرم چان شده بودن با لبخند جوابشو دادن:"خوبیم اقای بنگ"
-"خبر خوبی براتون دارم به مناسبت تموم شدن امتحانات قراره فردا که هوا افتابیه بریم کمپ نظرتون چیه؟"
همین حین همه بچه ها با صدای بلند شروع کردن به خوشحالی کردن و فلیکس با لبخند به جیسونگ خیره شد:"واو عالیه جیسونگ بالاخره میریم کمپ"

حقیقتا همه خوشحال بودن دبیر قبلیشون اخراج شد و الان بنگچان به جذاب ترین و خون گرم ترین دبیر ادبیات تو این مدرسه تبدیل شده.
چان کتاب و دفتر چرمیشو روی میز گذاشت:"خوب شادی هاتونو بذارین برای بعد کلاس...حالا کتاباتونو باز کنین...درس چندم بودیم؟"
همین حین فلیکس زمزمه کرد:"قرار بود امروز کتاب "هوا را از من بگیر خنده ات را نه" رو بخونیم‌ اقای بنگ"
-"اوه به کل فراموش کرده بودم.. پس کتاباتونو باز کنین تا بریم سراغ تحلیل شعر های پر از احساس این کتاب.."

جیسونگ داشت کلافه میشد.
به نظر جیسونگ احساسات قشنگن و نمیشه زندگی رو بدون این احساسات ادامه داد اما از اینکه هر روز راجب احساسات مرده و زخم خورده نویسنده این کتاب بخونه یه جورایی براش حوصله سر بر بود.
اما انگار بنگچان از این خوشش میومد. اون مرد فوق العاده احساسی بود، همچنین مهربون و لطیف...درست مثل بوی عطری که داشت.

  ‌𝑨𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢Where stories live. Discover now