Part13(رهایی از زندان)

513 119 156
                                    


دانش اموزتون خیلی بی انضباطه که هنوزم نیومده! واقعا براتون متاسفم اقای لی این نشون میده شما دبیر خوبی براش نبودین! هان جیسونگ اسمش از توی لیست شرکت کنندگان باله خط میخوره!"
مینهو که به غرورش بر خورده بود دست هاشو مشت کرد و هر لحظه دلش میخواست مرد رو به روشو زیر مشت و لگد بگیره و شاهرگشو با دندوناش پاره کنه!

اما نفس عمیقی کشد و به خاطر مدرسه هم که شده اروم موند:"ببخشید.. لطفا یک فرصت دیگه بهم بدین.. هان جیسونگ خیلی ماهره فقط خیلی ناگهانی امروز بیمارشد!"
مینهو بازم داشت دروغ میگفت... اما الان قضیه جدی تر از این حرفا بود‌ که به دروغ نگفتن فکر کنه.
هیونجین سمت مرد قدم برداشت و با احترام تعظیم کرد:"لطفا یک فرصت دیگه به مدرسه بدین... این مدرسه به این بُرد نیاز داره"

مرد نگاه ناامیدی به مینهو و هیونجین انداخت و بی تفاوت زمزمه کرد:"باشه اما اگه باز هم مثل امروز چند ساعته تمام سرکارم بذارین از مدرستون شکایت میکنم... فردا همین ساعت اینجام تا هان جیسونگ رو ببینم!"
مینهو با خوشحالی تعظیم کرد و زیر لب کلمه ممنون رو چند بار تکرار کرد تا زمانی که اون مرد ازشون دور شد.

سرشو بالا اورد و لبخند ساختگی ایی که رو لباش بود رو محو کرد و کلافه اهی کشید.
باورش نمیشد با اینکه دیروز حتی به جیسونگ گفته بود ده دقیقه زود تر مدرسه باشه بازم دیر کرده.
حالا ساعت 9 بود و انگار جیسونگ حتی قصد مدرسه اومدن نداشت.

-"هیونجین لطفا برای اینکه ببینی اون پسر زندست یا نه زنگی به خونشون بزن! شماره خونش تو پروندش هست"
رو به هیونجین گفت و کلافه دستی لای موهاش کشید.
هیونجین با عجله ازش دور شد اما مینهو شدیدا عصبی بود. چون غرورش جلوی اون استاد های معروف و بزرگ خورد شد و حتی به خاطر جیسونگ تحقیرشد.
اما ته دلش دلشوره داشت.
شاید حال جیسونگ واقعا بد شده بود وگرنه چه دلیلی داشت جیسونگی که اینهمه انگیزه داشت سر کلاس حاضر نشه!؟
آهی کشید و سمت دفتر قدم برداشت

-"اوه درسته...ممنون خانم هان‌‌‌"
هیونجین گفت و گوشی تلفن رو سرجاش قرار داد.
-"چیشد؟"
مینهو پرسید و هیونجین زمزمه کرد:"مادرش گفت مریضه"
مینهو میدونست چیزی این وسط درست نیست!
اگه جیسونگ مریض بود، میتونست زود تر از اینکه این اتفاقات بیوفته مینهو رو باخبر کنه.

گیج شده بود و از طرفی با خودش میگفت فکر کردن به اون پسر بچه دماغو جزو وظایفش نیست!
اما چیزی که نمیتونست اصلا انکارش کنه این بود که جیسونگ وقتی نبود، حوصلش سر میرفت و احساس میکرد تنهاست.
چون جیسونگ کاری میکردمینهو سرگرمی جدیدی داشته باشه‌.
مثل بحث کردن با اون پسر سرکش و اذیت کردنش!

یه جورایی از اذیت کردن جیسونگ لذت میبرد چون اون خیلی رقابتی و سرسخت بود، همین باعث میشد مینهو بخواد اونو بیشتر به چالش ها دعوت کنه.
اما حالا که اون پسر موآبی نبود احساس پوچی میکرد.
حقیقتا دلش برای دیدن موهای آبی پسر تنگ شده بود.
اما چرا باید دلش تنگ میشد؟ اون فقط یه بچه بود که بیشتر اوقات رو مخ مینهو راه میرفت!
شایدم این توصیف برای جیسونگ درست نبود..‌درسته اون پسر هنوزم بچه بود،
اما پشتکار داشت.
مینهو توی دلش جیسونگ رو تشویق میکرد چون روحیه بالایی داشت.

 𝑨𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢Where stories live. Discover now