Part27(کودک درون)

635 144 144
                                    


گاهی اوقات بعضی اتفاق ها باعث کشتن کودک درون انسان میشه و به جای اون کودک، یه روحیه پیر مرد خسته و کلافه جاش تصرف میکنه.
هرچقدرم در درون خودت جست و جو کنی، نمیتونی اون بچه شیطون وجودت پیدا کنی‌ میشه این موضوع رو تشبیه کرد به گم شدن یه بچه که دیگه قرار نیست پیدا بشه.
و رفته رفته این روحیه پیرمرد گسترده تر میشه تو وجودت.
و تو به مرور زمان خسته تر و کلافه تر از قبل میشی .
هرچقدر بخوای میتونی خودتو با جملات گول بزنی بگی که اتفاق خاصی تو وجودت رخ نداده تو هنوز اون فرد پر انرژی سابقی‌
ولی همیشه چکشی هست که توی سرت زده میشه ‌
اسم اون چکش هم حقیقته که هیچ وقت، نمیتونی از دستش فرار کنی... جیسونگ هم همین حس رو داشت‌‌.
گاهی واقعا احساس میکرد داره تبدیل به پیرمرد میشه.. چون خسته بود
خسته از همه چی .
جلوی بقیه ظاهر شادی داشت ‌.
همیشه لبخند روی لب هاش بود، خوش خنده بود .
ولی از درون درد داشت .
دردی که خودشم درکش نمیکرد.
اون دلش میخواست نقاب حال خوبشو برداره ولی از سوال هایی که جوابش نمیدونست بیزار بود.
چرا حالش خوب نیست؟
برای چی خسته است؟
اون خودش جواب این سوالارو نمیدونست فقط میدونست خسته تر از اونیه که فکرشو بکنه‌‌.

خسته از زندگی
خسته از اخلاقای مضخرف
خسته از توقع های بی جا
خسته از زخم زبون
اون فقط الان یه چی میخواست .
اینکه این زندگی براش یه خواب باشه. یکی بیاد از این خواب بلندش کنه بگه همش کابوس بوده این کابوس تموم شده ادامه نداره دیگه.
ولی...جیسونگ داشت توی همین کابوس زندگی میکرد که تنها نور روشناییش مینهو بود.

رو به روی در زنگ زده خونه ایستاده بود.
بعد از اینکه با مینهو وقت گذروند حالش کمی بهتر شده بود اما باز هم ته قلبش درد داشت.
نمیدونست چطور باید اینکه نفر اول نشده رو به مادرش بگه.
چطور میتونست...
جیسونگ کلی به مادرش امید داده بود..
نمیتونست یکباره تمام امیدشو نا امید کنه...
نفس لرزونشو بیرون داد و سعی کرد بغضشو خفه کنه.

هرچند چشماش هنوزم پر بود از قطره های اشک...
با دست لرزونش در رو باز کرد و همین که وارد خونه شد مادرشو تو اشپزخونه دید که باز هم مشغول خوردن قرص بود.
زن با شنیدن صدای در نگاهی به جیسونگ انداخت با شوق سمتش حرکت کرد.
-"پسرم! عزیزم.."

جیسونگ وقتی ذوق مادرشو دید یک چیزی درون قلبش شکست و خورد شد!
صدای شکستن تمام وجودشو شنید!
دست های گرم مادرش دور بدن لرزونش حلقه شد و محکم پسرشو به اغوش کشید.
-"عزیزم میدونم اول شدی! تبریک میگم بهت.. تو لایق بهتر از اینایی"

جیسونگ لبخند تلخی زد و دیگه نتونست جلوی اشک هاشو بگیره.
شونه هاش تو اغوش مادرش میلرزید...این شدت از گریه گویای همه چی بود...
زن وقتی دید پسرکش اشک میریزه لبخند زد و سر جیسونگ رو بالا اورد.
اشک های جیسونگ رو با سر انگشتاش پاک کرد و با لحن ارومی گفت.
-"جیسونگ... چرا گریه میکنی باید خوشحال باشی پسر قشنگم"

 𝑨𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢Where stories live. Discover now