پلکهای گرمش رو به سختی از هم فاصله داد و خیره به ماگ های قرار گرفته کنار پنجره، بند انگشتهای گرم و باریکش رو نرم و ملایم لبه ی چوبی رنگ تخت حرکت داد.
گیج از یادآوری اینکه تو بغل مینهو اونهم داخل وان به خواب رفته بود لبخند گرمی زد.
دم عمیقی از عطر قهوه کمرنگ شده مردش گرفت و برای اینکه تو اغوشش بره به سمت مخالف غلت زد.اما با دیدن جای خالیش روی تخت، اخمی بین ابروهاش شکل گرفت.
-"کجا رفته..."
با لحن اروم و خسته ایی به زبون آورد و بدون مکث روی تخت نیم خیز نشست.
پتوی سفید رنگی که روی بدنش قرار داشت رو به پایین رها کرد و درحالی که از جاش بلند میشد، نگاه گذرایی به ساعت انداخت.ساعت هفت صبح بود و این یعنی دیشب رو اینجا خوابیده بود. نسیم سرد و سوزناک پاییزی لابهلای تار موهای آبی رنگش نوازشش میکرد، انعکاس گرم و طلایی رنگ خورشید به زیباترین شکل میون مردمکهای دریاییش درحال درخشش بود و عطر ملایم و نمدار بارون، باعث شد لبخند خماری رو لب های جیسونگ شکل بگیره.
اما نه، یک چیز هنوزم درست بنظر نمیرسید. تپش های قلبش که برای اغوش مرد و بوسیدنش دلتنگ بود!
خسته پلکی زد و نفسشو محکم بیرون فرستاد. دستی به موهای شلختش کشید اما با اینکار فقط درهم ریخته ترش کرد.
در سفید رنگ و نیمه باز اتاق رو به سمت مقابل هل داد و درحالی که با قدم های شمردهای به سمت ورودی آشپزخونه حرکت میکرد، نگاه گیجی به اطراف انداخت.گلبرگهای سفید رنگ و عطر پررنگ شده ی بابونه، شعلههای نیمهسوز و انعکاس غبارآلود شمع و در اخر...
صدای اهنگ ملایم و کلاسیکی که از گرامافون قدیمی در حال پخش بود به گوشش میرسید.-"اجوشی... "
با صدای اروم و نرمی به زبون آورد و بدون کوچکترین صدایی، پشت سر مرد بزرگتر قرار گرفت.
پلیور نازک و مشکی رنگش که حدس میزد برای مینهو بود چون تو تنش زار میزد رو با ملایمت روی رونهای برهنهاش پایین کشید. دست هاشو دور کمر مرد حلقه کرد و زمزمه وار گفت
-"داری چیکار میکنی؟"مینهو گیج از به گوش رسیدن زمزمهی کوتاه اما غافلگیر کنندهی جیسونگ، بدون مکث به سمت مخالف برگشت.
نیمنگاهی به چهرهی خوابآلود پسرک انداخت و بیتوجه به خراب شدن سورپرایزی که داشت به اتمام میرسید، لبخند کمرنگی گوشهی لب های بیرنگش جای گرفت.
-"امروز تعطیله! چقدر زود بیدارشدی"کاپکیکهای نیمهکاره و قرار گرفته میون دستهاش رو با بیخیالی روی کانتر رها کرد
-"این گلبرگها برای منه؟ تنهایی چیکار میکردی؟"
-"از بهم ریختن برنامه هام لذت میبری، آره کوچولو؟"
مینهو با لحن ملایم اما به ظاهر محکمی به زبون آورد و باعث شد اخم کم رنگ ولی شیرینی روی پیشونی پسر شکل بگیره.دقیقه ایی بعد پسرک روی پنجه پاش بلند شد و سیب گلوی مینهورو بوسید.
نگاهی به کاپکیک های خوشمزه و شکلاتی انداخت و با ذوق زمزمه کرد
-"اینا ماله منه، مگه نه؟"
-"خودت چی فکر میکنی؟
مینهو با صدا خشدار زمزمه کرد و خیره به لبهای گیلاسی پسرک کمی خودشو جلو کشید.
YOU ARE READING
𝑨𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢
Vampireمینهو خوناشام نود ساله که طلسم شده و تنها راه شکستن طلسمش؛ نوشیدنِ خون شاهرگ معشوقشه تا جایی که معشوقش جونشو از دست بده. پس مینهو قلبشو قفل و زنجیر میکنه تا هیچ وقت دلبسته کسی نشه. اما آیا سرنوشتش اینجوری رقم میخورد؟ شاید یک پسربچه عجیب وارد زندگیش...