Part12(مصیبت بزرگ)

589 139 270
                                    


لرزی به تن جیسونگ افتاد و خواست باز هم همه چیو انکار کنه اما پدرش بی رحمانه اون کفش های زیبا رو جلوی چشم های جیسونگ پاره کرد!
این کارش مساوی بود با چکیدن قطره اشک مزاحم جیسونگ روی گونه هاش.
پدرش تیکه های پاره شده کفش رو روی زمین انداخت و جیسونگ با ناباوری از روی میز بلند شد
تو شوک بود!

امکان نداشت اون کفش هایی که به سختی پول جمع کرد و خودش خریده بودتشون اینجوری نابود بشه!
جیسونگ با جون و دل اون کفش هارو خریده بود...
سمت کفش هاش قدم برداشت و اروم
روی زمین رو به روی تیکه های پاره شده کفش نشست..

انتظارداشت تیکه های پاره شده به هم بچسبن و مثل قبل بشن اما این امکان پذیر نبود.
درست مثل گربه کوچولوش که دیگه قرار نبود برگرده! با چشم های التماس میکرد که کفشاش دوباره برگردن...
جیسونگ حتی انقدر تو شوک فرو رفته بود که مغز و قلبش نمیتونست هیچ چیزیو تحلیل کنه و فقط با ناباوری به تیکه های پاره شده چنگ میزد.
حتی بغضش نمیشکست تا گریه کنه و فقط داشت حنحرشو از شدت درد پاره میکرد.
نفسشو لرزون بیرون داد.

-"دیگه حق نداری حتی تو رویاهاتم سمتش بری فهمیدی؟!"
صدای فریاد پدرش بلند شد اما جیسونگ انگار گوش هاش نمیشنید.
چیزی جز صدای تیکه تیکه شدن قلب و روحشو نمیشنید.
سرشو پایین انداخت و تیکه های کفششو جمع کرد و تو اغوشش فشرد.
بدون اینکه نگاهی به چهره غمگین مادرش بندازه با قدم های بلند از پله ها بالا رفت.
طوری وانمود کرده بود که انگار اتفاقی نیوفتاده،
طوری وانمود کرد که انگار برای خورد شدن وجودش ناراحت و غمگین نبود.

اما همین که وارد اتاقش شد و در رو پشت سرش بست روی زمین سرداتاقش زانو زد.
چند بار پشت هم پلک زد و ناگهان صدای هق هق گریه هاش بلند شد.
خدا میدونست توی سرمای زمستون، کرایه اتوبوس نمیداد و پیاده تا مدرسه میرفت تا فقط پولاشو جمع کنه و کفش باله بخره... توی سرما یخ میزد و هربار که میرفت خونه تب میکرد.. اما میگفت ارزششو داره چون قرار بود صاحب یک جفت کفش باله بشه!
اون حتی تا ماه ها سیبزمینی داغ و دوکبوکی نمیخورد تا فقط پولاشو نگه داره.
انگار پدرش به جای اون کفش ها قلبشو تیکه پاره کرده بود.

خوب میدونست همه چی زیر سر دبیر ریاضیشه. اون مرد جاسوسی جیسونگ رو کنار پدرش میکرد!
قبلا شک داشت اما امروز دیگه بهش ایمان اورد! تنفرش داشت از همه چیز بیشتر میشد.. شاید همونطور که مینهو گفته بود این دنیا همه چیزش بی رحمانست..
اصلا این دنیا خود جهنم بود...
دستاش از شدت غم میلرزید و چشم هاش انقدر از اشک پر شده بود که دیدش رو تار میکرد.
دماغشو بالا کشید و سرشو بالا اورد. با دیدن پنجره اتاقش که بهش میله های فلزی وصل بود متعجب چند بار پلک زد!

سمت پنجره اتاقش دوید..‌ دیگه نمیتونست از پنجره فرار کنه!
نصب اون میله های فلزی کار پدرش بود! چرا باید اتاقشو تبدیل به زندان میکرد؟
مگه جیسونگ برده این خانواده بود؟
چرا پدرش هر بار باهاش مثل یک حیوون خونگی بی ارزش رفتار میکرد؟
خواست از اتاقش بیرون بره تا شاید با حرف زدن بتونه پدرشو راضی کنه حداقل اتاقشو تبدیل به زندان نکنه اما وقتی دستگیره در رو چرخوند در باز نشد!

 𝑨𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢Where stories live. Discover now