Part5(خوشحال زندگی کن)

550 139 110
                                    


گربه مشکی رنگ رو با احتیاط داخل کیفش گذاشت.
-"هیش... همینجوری ساکت بمون باشه؟"
اینو گفت و لبخند زد. نفسشو محکم بیرون داد تقه ایی به در زد. طولی نکشید که مادرش با روی باز در رو باز کرد و جیسونگ با لبخند تو بغل مادرش دوید.
زن دستی به موهای خوش عطر پسرکش کشید
-"خسته نباشی عزیزم"
جیسونگ بوسه کوتاهی روی پشت دست مادرش نشوند.
-"مرسی اوما.. راستی..بوی خوبی میاد ناهار چی داریم؟"

مادرش لبخند خسته ایی زد و حین اینکه سمت میز غذا میرفت گفت:"برات جاجانگمیون درست کردم همونجور که دوست داری"
جیسونگ با خوشحالی سرجاش پرید و همین لحظه یادش اومد گربه بیچاره رو تو کیفش زندانی کرده پس با دستپاچگی زمزمه کرد:"مرسی اوما..م..من باید برم دستامو بشورم و میام"
همین که خواست از پله ها بالا بره به پدرش برخورد کرد.
-"اوه.. س.سلام اپا"
مرد مثل همیشه نگاه سردی به پسر انداخت و زمزمه کرد:"شنیدم تو ریاضیت دوباره ضعف کردی!"

و لعنت! دبیر ریاضیش رفته بود و به پدرش گذارش داده بود.
جیسونگ نمیدونست چرا هروقت با پدرش رو به رو میشد لرز به تنش میوفتاد!
همونطور که سعی میکرد به خودش مسلط باشه با لحن نسبتا لرزونی زمزمه کرد:"ا..امشب قراره برم خونه فلیکس تا باهام ریاضی کار کنه"
-"چطور میتونم اصلا از توی بی عقل انتظار داشته باشم ریاضیتو خوب بدی! اصلا نمیفهمم چرا هنوزم دارم برای درس خوندنت خرج میکنم..."
جیسونگ نفس سنگینشو بیرون داد:"قول میدم ناامیدتون نمیکنم. این امتحان نمره کامل میارم!"

مرد بیشتر به جیسونگ نزدیک شد و با چشم هایی که توش پر از تنفر بود گفت:"نگاش کن!"
دستشو روی موهای جیسونگ گذاشت و کمی موهای پسر رو کشید و با اینکار چهره جیسونگ از درد توهم رفت.
-"موهای آبی رنگ مزخرفت... اون چشم های آبی و پوست سفیدت.. همشون بی اندازه برای یه پسر رقت انگیزه اونوقت میخوای بری خونه لی فلیکس و با این ظرافتی که داری جلوی خانوادش ظاهرشی! واقعا چطور روت میشه؟"
-"عزیزم! تمومش کن!"
بالاخره صدای مادرش بلند شد.

جیسونگ چنگی به دست پدرش زد تا موهاشو رها کنه اما موهای پسرک بیشتر بین دست های مرد کشیده شد تا جایی که صدای ناله جیسونگ رو در اورد.
-"تو حتی کثیف تر از سگی! پسره یه کودن دخترنما"
-"من دخترنما نیستم!"
جیسونگ با فریاد گفت و لحظه ایی کشیده محکمی تو صورتش کوبیده شد جوری که جیسونگ انگار حس کرد سرش گیج رفت و فکش بیحس شد!

گوشه لبش خون اومد و ناخوداگاه حلقه های اشک تو چشماش جمع شد.
همین حین زن سمت شوهرش قدم برداشت و فریاد زد:"بس کن.. اون هرچی باشه تیکه ایی از وجودته چرا همش ازارش میدی!"
جیسونگ به درد صورتش توجه ایی نکرد و ناچار برای اینکه دوباره باعث دعوای بین مادر و پدرش نشه سرشو پایین انداخت و زمزمه کرد:"متاسفم.. متاسفم که اینجوریم... متاسفم که لایقتون نیستم.."
-"اینطور نیست عزیزم"
مادرش با مهربونی گفت اما مرد فریاد زد:"گمشو زود تر توی اتاقت!"
جیسونگ لبخند دلگرمی به مادرش نشون داد تا بهش بفهمونه چیزیش نیست تا مادرش ناراحت نمونه.
با قدم های اروم سمت اتاقش رفت و در اتاقشو اروم بست. کوله پشتیشو در اورد و گربه رو بیرون کشید.

 𝑨𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢Where stories live. Discover now