Part14(آرامشِ وجودت)

706 145 233
                                    

با صدایی که توش پر از غم بود فریاد میزد و اهمیت نمیداد که صداش توی سالن خلوت اکو میشد.
هق هقاش باعث شده بود به سکسکه کردن بیوفته.
همین حین با شنیدن صدای شخصی دقیقا پشت سرش چشم هایی که از اشک خیس شده بود رو متعجب باز کرد .
-"از دستکش استفاده کن اینجوری به دستات اسیب میزنی"

اون صاحب این صدا رو خوب میشناخت!
صدای ارومی که میتونست هیپنوتیزمش کنه!
قطعا این صدا متعلق به مینهو بود.
روشو برگردوند و با دیدن مینهو هول شده اشک هاشو با استین بلند لباسش پاک کرد.

مینهو دستکش های بوکس رو به جیسونگ داد و جیسونگ متعجب از اینکه چرا اون مرد سرش داد نمیزنه یا حتی کتکش نمیزنه بهش خیره شد!
چرا اصلا تا این وقت روز مدرسه مونده بود؟

جیسونگ که دیگه از مشت زدن به کیسه بوکس منصرف شده بود، دستکش هارو نگرفت و فقط چند بار پشت سر هم پلک زد تا اشک هاش کنار برن و توی اون تاریکی بتونه چهره مینهو رو ببینه!
-"نمیخوایشون؟"

مینهو پرسید و جیسونگ فقط سرشو به معنی نه تکون داد
-"همیشه بهت میگم که از کلمات استفاده کن"
-"نمیخوامشون"

مینهو از این که کنترل جیسونگ رو بدست بگیره خوشش میومد.
اما نمیخواست پسر رو اذیت کنه، چون زیر نور کم اون اتاق میتونست چشم های قرمز و پف کرده جیسونگ؛ همچنین گودی سیاه شده زیر چشماشو ببینه!

ناخوداگاه دستشو روی صورت رنگ پریده جیسونگ کشید و جیسونگ با حس نوازش اون انگشت های باریک روی صورتش نفسشو محکم بیرون داد.
-"چه بلایی سرت اومده؟ یه روز ندیدمت و انقدر وزن کم کردی جیسونگ؟"

جیسونگ سرشو پایین انداخت.. احساس شرم میکرد...
-"چرا اینجایی؟ اونم این وقت روز؟وقتی بهت گفتم ساعت هشت اینجا باش نکنه فکر کردی منظورم هشت شبه؟"
مینهو با تمسخر گفت و توقع داشت مثل همیشه جیسونگ با بدخلقی جوابشو بده اما متوجه صدای هق هق ارومش شد.
متعجب به بارش قطره های سفید اشکش که توی تاریکی سالن میدرخشید خیره نگاه کرد
جیسونگ حرفی نمیزد.
مینهو هم ادمی نبود زیاد سوال بپرسه. فقط میدونست مشکل جیسونگ جدی تر از این حرفاست.

برای اینکه کمی از حال پسر رو خوب کنه زمزمه کرد:"نگران نباش اونا گفتن فردا ازت دوباره امتحان میگیرن"
جیسونگ با شنیدن این حرف، سرشو با شدت بالا اورد.
لبخند عمیقش باز هم بین اون تاریکی میدرخشید چون قطره های اشکش روی لباش ریخته بود.
جیسونگ ناباورانه روی پنجه پاهاش ایستاد تا هم قد مرد بزرگ تر بشه، دست هاشو دور گردن مینهو حلقه کرد و با خوشحالی به کت پشمی مرد چنگ زد .
سرشو به شونه مینهو تکیه داد و بارش اشک و آب بینیش روی کت مرد مینشست....

-"هی.. چرا انقدر آب دماغو هستی؟"
مینهو گفت ولی جیسونگ از شدت خوشحالی مرد رو رها نمیکرد و بهش چسبیده بود. مینهو فهمید وقتی جیسونگ بی دفاع میشد دقیقا شبی به گربه های گمشده و بی پناه بود!
دستشو زیر باسن جیسونگ گذاشت و پسر رو کاملا تو اغوشش بلند کرد و از سالن بیرون رفت.

 𝑨𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢Where stories live. Discover now