Part22(پسری که از درون مُرد)

632 150 193
                                    


چشم هاشو باز کرد و با دیدن چهره مینهو که رو به روی صورتش قرار داشت لبخند زد.
اون مرد وقتی خواب بود خیلی معصوم به نظر میرسید.
جیسونگ به خاطر رابطه چند ساعت پیششون کمی درد داشت اما با دیدن چهره غرق در خواب مینهو درداشو فراموش میکرد.

لب هاشو روی پیشونی مینهو گذاشت و خیلی نرم بوسیدش.
پایین تر اومد و نوک بینی مرد رو بوسید.
بالای لب های مینهو که ته ریش های بورش رو شیو نکرده بود رو بوسید.
کمی حس قلقک بهش میدادن... جیسونگ خندید و چتری های موی مینهورو از پیشونیش کنار زد و به ارومی جوری که مردشو بیدارنکنه زمزمه کرد
-"اصلا می‌دونی چیه مینهو؟تقصیر توعه که انقدر خوبی.. تقصیر توعه که من دوستت دارم و دوست داشتنی ای، تقصیر توعه که انقدر روح زیبایی داری.
همه‌ش تقصیر خودته، وگرنه من‌ که داشتم زندگیمو می‌کردم...یهو قلبمو بهت باختم"

جیسونگ دستشو نوازشوار روی صورت مرد کشید که با تکون خوردن پلک های مینهو ترسیده دستشو از روی صورت مرد فاصله داد.
نمیخواست بیدارش کنه. اگه جیسونگ خونه نمیرفت ممکن بود بازم پدرش حساس بشه.

گونه سفید مرد روبرای اخرین بار بوسید و از جاش بلند شد.
نمیتونست از بوسیدن مرد پرستیدنیش سیربشه‌‌‌.
با دیدن هر سه تا گربه مینهو که انگار فهمیده بودن جیسونگ قراره بره و تا دم در بدرقش کنن خندید.
سمتشون رفت و تک تکشونو نوازش کرد:"دوستای قشنگم.. من دیگه میرم..مراقب پدرتون باشین.. اون مرد خیلی به وجودتون نیاز داره"

اینو گفت وبرای اخرین بار به چهره مینهو نگاه کرد. لبخند محوی زد و از خونه خارج شد.
پشتش درد میکرد و باعث میشد کمی لنگ بزنه.
حس میکرد تمام آدمای تو کوچه عجیب نگاهش میکنن. خودشم باورش نمیشد اولیناش رو به مینهو داده بود.
ولی چرا دروغ بگه، جیسونک قشنگ ترین لحظه هاشو در کنار مینهو داشت.
وقتی میرقصید اون چشم های زیبا با تحسین نگاهش میکردن.
هر قدمی که برمیداشت مینهو با اشتیاق دنبالش میکرد.
انگار هیجی تو دنیا جز جیسونگ اهمیت نداشت.
از اینکه انقدر در مقابل مینهو ارزش داشت خوشحال بود.
از اینکه یک حامی، یک تشویق کننده و یک امید داشت خوشحال بود.
مینهو آرورا صداش میزد...
میگفت که مثل طلوع خورشید قلب تیرشو روشن کرده..

اما جیسونگ اینو قبول نداشت... چون این مینهو بود که طلوعش بود. اون مرد وقتی که پاشو توی زندگی جیسونگ گذاشت همه چیزِ جیسونگ رو تغییر داد.
انقدر آروم آروم توی قلب جیسونگ خودشو جا کرد که پسرک اصلا نفهمید کی انقدر عاشق اون مرد شده؟
مردی که همیشه باهاش لج بود و حتی متنفر بود ببینتش الان شده بزرگ ترین الگوی زندگیش.

انگشتشو روی لباش گذاشت و لبخند زد... حس لبای مینهو روی لباش مثل بوسیدن شکوفه های پیچک آبی رنگ بود.
نرم و لطیف..
چطور اون مرد میتونست در کنار جدی بودنش روحیه آروم و لطیفی هم باشه؟
شاید این جیسونگ بود که فقط این ورژن از مینهو رو دیده بود و نمیخواست به کسی اجازه بده این ورژن مردش رو ببینن.
چون فقط متعلق به خودش بود.

 𝑨𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢Where stories live. Discover now