Part23(خورشید و آسمون)

679 147 189
                                    


کاتر تیز رو به رگ دستش بیشتر نزدیک کرد و قطره اشکش روی زخم دستش چکشید.
چه فرقی داشت بودن یا نبودنش؟
لبخند تلخی زد و خواست با یک حرکت همه چیز رو تموم کنه که با شنیدن صدای آشنایی چشماشو با شدت باز کرد.

آب دهنشو قورت داد و کاتر از بین انگشت هاش روی زمین افتاد.
اون صدا خیلی گرم بود...با اینکه داشت اسمشو فریاد میزد ولی تن صداش پر از لطافت بود.
مگه میشد صاحب این صدارو نشناسه؟
ناخوداگاه سمت پنجره دوید و با دیدن چهره نگران مینهو بغضش ترکید.
-"جیسونگگ؟ جیسونگ خوبی؟!"

مغزش پر شد از افکار نامفهوم. انگار مه و غبار جلوی افکارش رو گرفته بودن. اون داشت با زندگیش چیکار میکرد؟
اگه مینهو نمیرسید چی؟
با دیدن چهره و نگاه گرم مرد، فقط میخواست تو بغل مینهو باشه و مینهو با نوازش کردنش آرومش کنه.
شاید مرحم درد هاش کشتن خودش نبود بلکه اغوش گرم مردی بود که داشت با نگرانی از پشت پنجره نگاهش میکرد؟

صورت خیس از اشکشو از مینهو برگردوند و همونطور که دست زخمیش خون‌ریزی داشت در اتاقشو باز کرد.
با قدم های سریع و لرزون از پله ها پایین اومد و بی توجه به نگاه متعجب پدرش حین هق هق هاش در خونه رو باز کرد.
با باز شدن در، نور در حال غروب خورشید به چشمش برخورد کرد و باعث شد چهره مینهو درخشان تر به نظر برسه.

چشم های مشکی و درشت مینهو زیر نور خورشید عسلی شده بود و تار موهاش طلایی رنگ.
جیسونگ لبخند غمگینی زد و دست هاشو دور گردن مرد بلند تر حلقه کرد.
مینهو شوکه شده با حس بوی خون نگاهشو چرخوند و به مچ دست پسر خیره شد که قطرات خون ازشون چکه میکردن.
بدن جیسونگ توی اغوشش میلرزید و صدای هق هق هاش قلب مینهو رو به آتیش میکشید.
مینهو نمیدونست چی شده پس فقط بوسه کوتاهی رو موهای جیسونگ گذاشت و تو اغوشش پسر رو به خودش فشرد.
-"هیش..چیزی نیست پروانه آبی من..."
زیر گوش پسر زمزمه کرد و جیسونگ با شنیدن این دلگرمی ها حین اینکه سرشو به شونه مینهو فشار میداد لبخند زد و از شدت غم گوشه لباس مرد رو بین‌انگشت هاش فشرد‌

پدر جیسونگ از پشت پنجره خونه شاهد تمام اتفاقات بود. اما نمیشد فهمید چی تو ذهن اون مرد میگذره. پس بی اهمیت فقط به دور شدنشون از خونه خیره شد.
مینهو پسرک رو از اغوشش بیرون نیاورد و با قدم های اروم پسر رو از خونه دور کرد.
بدون هیچ حرفی سمت خونه مینهو قدم برمیداشتن و جیسونگ سعی میکرد هق هقاشو با نفس های عمیق کم تر کنه.

بالاخره به خونه مینهو رسیدن و جیسونگ زخم دستشو زیر لباسش پنهان کرد.
مینهو که متوجه شده بود مچ دست پسر رو گرفت و آستین لباسشو بالا داد
-"تو...داشتی..."
مینهو آروم زمزمه کرد اما ادامه حرفشو نتونست به زبون بیاره چون شدیدا قلبش درد میگرفت.
چرا پسری تو این سن باید دست به همچین کاری میزد؟
-"جیسونگا...من برات کافی نیستم مگه نه؟"

 𝑨𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢Where stories live. Discover now