Part17(درد های پنهان شده)

546 157 160
                                    


جعبه کادو سفید رنگش رو که کفش جدید باله داخلش بود، تو کوله پشتیش چپوند‌. نمیخواست بازم پدرش اونارو ببینه و جلوی چشماش پارشون کنه.
دقیقا دم در خونه ایستاده بود. میترسید وارد خونه بشه.
میدونست چی در انتظارشه اما مطمئن بود حتی اگه کلی کتک بخوره قرار نبود بمیره!
هنوزم کلی وقت داشت تا به رویای بالرین شدن برسه.
نفسشو محکم بیرون داد و در زد.
بلافاصله در باز شد و بر خلاف انتظارش که همیشه مادرش رو پشت در میدید، حالا پدرش با چهره در هم رفته از خشم در رو باز کرده بود.
-"چه عجب... گشنت شد که برگشتی؟!"

جیسونگ چیزی نگفت و سرشو پایین انداخت‌.
منتظر بود سیلی محکمی به گوشش بخوره اما پدرش اینبار خیلی بیشتر از قبل خونسرد بود. حتی نپرسیده جیسونگ کجا بود و شب رو کجا گذرونده.
بی توجه به جیسونگ از جلوی در کنار رفت و جیسونگ با تردید وارد خونه شد.
با چشم هاش دنبال مادرش میگشت ولی پیداش نمیکرد.
پس بدون اینکه چیزی از پدرش بپرسه به طبقه بالا رفت.
با دیدن مادرش که روی تخت دراز کشیده بود ترسیده سمتش قدم برداشت
-"اوما..."

مادرش با شنیدن صدای جیسونگ لبخند ضعیفی زد و چشم هاشو باز کرد
-"برگشتی عزیزم؟"
جیسونگ روی زانوهاش نشست و دست های مادرشو بین انگشتاش گرفت و آروم فشرد.
-"خوبی اوما؟ چیشده؟ بازم کمرت درد گرفته؟"
انگشت های مادرش روی دست های سردش کشیده شد و نوازشش کرد:"خوبم عزیزم نگران نباش"
جیسونگ سرشو پایین برد و بوسه ایی روی پوست چروکیده گونه مادرش کاشت.
سرشو روی دستای مادرش گذاشت و انگشت های مادرش لای موهاش به نوازش در اومدن.

جیسونگ لبخند تلخی زد. جایی که الان میتونست ازش ارامش بگیره فقط آغوش مادرش بود.
مادری که تیکه ایی از وجودش بود.
مادری که وقتی پدرش حمایتش نمیکرد حامیش بود.
اون زنی بود که برای جیسونگ هم پدر بود هم مادر.
ترس از دست دادن مادرش براش با جهنم فرقی نمیکرد.. جهنمی که قلبشو با شدت میسوزوند.
-"قول میدم... برنده بشم و از این درد نجاتت بدم اوما"
میدونست مادرش درد میکشه پس هرجوری که باشه باید مقام اول رو بدست میاورد.

بوسه ایی روی پیشونی مادرش گذاشت و پتورو تا روی گردنش بالا کشید.
وقتی خیالش از مادرش راحت شد از اتاق بیرون رفت.
همین حین پدرش با قدم های محکم به طبقه بالا اومد و جیسونگ ترسیده قدمی عقب برداشت و وارد اتاقش شد.
-"دیشب کجا بودی؟"

صدای پدرش محکم بود و جیسونگ کمی تو جاش پرید
-"من..خونه یکی از دوستام ب..."
چشم های جیسونگ دست های پدرش رو دنبال کرد که سمت کمربند شلوارش میرفت. برای همین حرفشو خورد و با صدای لرزون زمزمه کرد:"خونه یکی ا...از دوستام بودم"
-"که اینطور! ببینم...نکنه رفتی هرزگی کردی ها؟"
جیسونگ شوکه شده به مرد خیره شد:"چی؟چرا همچین حرف...."

با کوبیده شدن کمربند روی بدنش به شدت روی زمین سرد اتاقش افتاد و لباش لرزید.
-"انقدر میزنمت تا یادت بمونه از خونه فرار نکنی و شب به هرزگی هات ادامه ندی!"
چرا پدرش فکر میکرد چون جیسونگ زیباست گناه کاره؟
چرا فکر میکرد چون ظریف و زیباست یک هرزست؟
ضربه دیگه کمربند به صورتش کوبیده شد و زخم عمیقی رو روی صورت زیباش ایجاد کرد.

 𝑨𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢Where stories live. Discover now