Part3(نگاه پوچ)

577 147 119
                                    


نوزده سال بعد( زمان حال)

-"خوب...گفتی اسمت چی بود؟"
مرد از زیر عینک ته استکانیش نیم نگاهی به پسر جوون رو به روش انداخت و زیر چشمی چهرشو از نظر گذروند.
پسرک دستپاچه حین اینکه با استرس دست های عرق کردشو به یونیفرم مدرسش میکشید زمزمه کرد:"هان جیسونگ.. متولد سال 1999. نوزده سالمه و رشتم موسیقیه...اومدم برای مسابقه باله هفته بعد ثبت نام کنم"
مدیر مدرسه نگاه ترسناکی به پسر انداخت و با لحن خشک و سردی زمزمه کرد:"موهات! مگه نمیدونی قوانین مدرسه چیه! نباید موهاتونو رنگ کنین و لنز بذارین اونوقت اومدی قیافتو شبی به دلقک ها کردی و جلوی من ایستادی؟ فکر نکنم برای مسابقه باله بتونم اسم دانش اموزی مثل تورو بنویسم! مگر اینکه بخوام ابروی مدرسه رو ببرم"

پسرک غمگین نگاهی به مرد انداخت و دست های لرزونشو به دست های مدیرش رسوند. با التماس و اشک هایی که تو چشم های آبی رنگش حلقه زده بود حین اینکه صداش از شدت بغض میلرزید زمزمه کرد:"لطفا.. خواهش میکنم ازتون... قول میدم..ق..قول میدم مسابقه رو ببرم و باعث افتخار مدرسمون بشم.. لطفا من به این بُرد و پاداشش نیاز دارم اقا"
مرد دست هاشو محکم روی میز کوبید و باعث شد جیسونگ سرجاش بپره و یک قدم عقب بره:"پسره گستاخ! به جای این حرف ها برو سر و وضعتو درست کن!"
-"ولی اقا من که گفتم همه اینا ارثیه خواهش میکنم...خودتون ببینین! من هیچ لنزی نذاشتم اینا چشم های خود..."
-"برو بیرون وقتمو نگیر.. هروقت سر و وضعتو درست کردی به نوشتن اسمت تو این لیست فکر میکنم!حالا هم از جلوی چشمام گم شو"
لب های جیسونگ از بغض لرزید اما نمیخواست جلوی اون مرد مثل بچه ها گریه کنه پس بغضشو قورت داد و با نگاه نفرت انگیزی که به مدیر انداخت با قدم های محکم از دفتر بیرون رفت.

صدای کوبیده شدن در تو سالن خلوت مدرسه اکو شد. با قدم های سریع سمت سرویس بهداشتی مدرسه پا تند کرد و همین که وارد شد با بستن در سرویس بهداشتی پشتشو به دیوار تکیه داد. حالا به چشم هاش اجازه باریدن داد.
نمیخواست جلوی دوستاش بزنه زیر گریه چون غرورش میرفت زیر سوال.
پس چشم های خستشو بست و حین اینکه مثل بچه های کوچیک آب دماغشو بالا میکشید شروع کرد به گریه کردن.
صدای هق هق ارومش تو فضای سرویس بهداشتی میپیچید اما اهمیتی نمیداد به هرحال اونجا کسی نبود جز خودش.
جیسونگ هرجوری که شده باید تو اون مسابقه شرکت میکرد!
جیسونگ عاشق باله بود... با تمام وجودش عاشق اون رقص بود و همه جوره براش تلاش میکرد و بااینکه پدرش شدیدا مخالف بود اما جیسونگ یواشکی شب ها تو اتاقش زیر نور ماه تمرین میکرد. راستش پدرش با همه کار های جیسونگ مخالف بود. حتی به سختی تونسته بود بره رشته موسیقی و وقتی یادش میاد چقدر برای انتخاب کردن این رشته زیر ضربه های کمربند پدرش کتک خورده، تمام بدنش دوباره درد میگرفت.
اما الان تنها چیزی که مهم بود شرکت تو اون مسابقه باله بود.. باید پولی که بعد از بُردش تو اون مسابقه بهش میرسید رو خرج جراحی مادرش میکرد.
مادری که تمام وجودشو براش گذاشت و بزرگش کرده بود... اما حالا کمر درد امانش رو بریده بود و باید زود تر حراجی میشد.. وگرنه مجور میشد خونه نشین بشه!
با فکر اینکه مادرش دیگه نتونه راه بره چشم هاش بیشتر از قبل از اشک پر شد. لب هاشو گاز گرفت تا صدای گریه هاش بیرون نره.. دیگه باید چیکار میکرد؟
خسته شده بود از این همه فشاری که روشه!
مگه یه پسر نوزده ساله چقدر تحمل اینهمه مشکلات و فشار هارو داشت؟
اهی کشید و با استین یونیفرم مدرسش اشک هاشو پاک کرد.. نمیدونست چند دقیقست تو دستشویی مونده تنها چیزی که ناگهانی به ذهنش اومد این بود که این زنگ کلاس ریاضی داشته!
-"لعنت به کل کلاس رو یادم رفت"
به سرعت از سرویس بهداشتی بیرون اومد و با قدم های تند و سریع سمت کلاسش دوید. با دیدن در بسته کلاسش آهی کشید:" هان جیسونگ الان چه غلطی بکنیم! اون دبیر حتما بازم کلی قراره بهم سخت بگیره!"
حقیقتا جیسونگ از معلم ریاضیش متنفر بود!
چند بار نفس گرفت و با استرسی که تو وجودش بود به سختی دستگیره در رو چرخوند.
با باز شدن در تمام بچه های تو کلاس با چشم هاشون به جیسونگ زل زده بودن و جیسونگ شدیدا از این همه نگاه که روش زوم شده بود متنفر بود.

 𝑨𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢Where stories live. Discover now