Part18(الهه طلوع من)

675 167 247
                                    


سعی میکرد جلوی اشک هاشو بگیره. فلیکس دل به مردی داده بود که حالا با بی رحمی پسش میزد.
باید چیکار میکرد؟ یعنی باید ازش فاصله میگرفت؟
نمیدونست...
هوانگ هیونجین بی رحمانه قلبشو شکونده بود.
جیسونگ بعد از اینکه امتحان ریاضیشو تقریبا قهوه ایی کرد با حرص از کلاس بیرون اومد.
نمیدونست امسال میتونه ریاضیو پاس بشه یا نه.
ده دقیقه از تموم شدن امتحانشون میگذشت.

جیسونگ بی هدف توی حیاط میچرخید تا فلیکس رو پیدا کنه اما معلوم نبود اون پسر کجا بود.
ناگهان با دیدن جسم کوچیکی که زانوهاشو تو خودش جمع کرده سمتش قدم برداشت.
-"فلیکس؟خودتی؟چیشده؟نکنه ریاضی رو خیلی خراب کردی؟"
فلیکس سرشو بالا اورد و با بغض زمزمه کرد:"نه...چیزی نیست..خوبم..یه کم احساس سردرگمی میکنم"

جیسونگ کنارش زانو زد و اشک های فلیکس رو از روی صورتش پاک کرد:"ببینم...نکنه خانوادت فهمیدن تو توی گلفروشی کار میکنی که نشستی گریه میکنی؟"
-" جیسونگ...چرا انقدر دلیل های مسخره به ذهنت میرسه'
-"خوب چون تو بهم نمیگی چیشده"

فلیکس از جاش بلند شد و با اینکار جیسونگ هم متقابلا رو به روش ایستاد.
فلیکس لبخند کوتاهی زد و زمزمه وار گفت:"تو خودت کلی مشکل داری تو زندگیت... چرا باید سفره دلمو برات باز کنم و حالتو بدتر کنم؟"
-" دیوونه..خودت بهم گفتی دردامو تو خودم نریزم اونوقت تو..."

-"نه...جیسونگ تو همیشه درداتو توی خودت میریزی ولی من فقط این یک مورد رو نمیتونم فعلا به زبون بیارم... الان نیاز دارم یه کم تنها باشم و فکر کنم"
فلیکس گفت و جیسونگ زمزمه کرد:"مطمئنی خوبی؟"
-"اهوم..."

جیسونگ با حس درد بدنش چهرش در هم رفت و خطاب به فلیکس گفت:"پس من میرم تو کلاس.. چیزی خواستی یا حرفی خواستی بزنی حتما بیا پیشم من سر و پا گوشم"
فلیکس هومی زیر لب گفت و به دور شدن جیسونگ خیره شد.

حقیقتا فلیکس نیاز به تنهایی داشت تا بتونه این قضایای دردناک رو حضم کنه و باهاشون کنار بیاد.
اما آیا واقعا میتونست از هیونجین بگذره؟
جیسونگ وارد سالن مدرسه شد و خواست وارد کلاسش بشه.
-"هان جیسونگ کجاست؟"
همین حین با شنیدن اسمش سرشو برگردوند و به مینهویی خیره شد که داشت بین همکلاسی هاش دنبالش میگشت.

لبخندی زد و دوان دوان سمت مرد قدم برداشت.
مینهو عینک گرد مطالعشو به چشم هاش زده بود و جیسونگ اعتقاد داشت اون مرد دوبار زیبا بود.
یک بار بدوت عینک، یک بار با عینک.

-"دنبال من میگردین اقای لی؟"
مینهو با شنیدن صدای پرانرژی جیسونگ سمتش چرخید و لبخند زد.
جیسونگ متوجه بود مرد این روز ها بیشتر لبخند میزنه.
سمتش قدم برداشت و تا اینکه مچ دستش بین انگشت های مینهو زندانی شد
-"با من بیا به سالن رقص"

جیسونگ پشت سر مینهو حین اینکه انگشت های سرد مرد روی دستش کشیده میشد قدم برداشت.
متعجب بود..
چرا مینهو میخواست ببرتش اتاق رقص؟
شاید بازم قرار بود مجورش کنه صد تا شنا بره.
خواست چیزی بپرسه که به سالن رقص رسیدن.
مینهو در سالن رو بست جیسونگ متعجب زمزمه کرد:"اقای لی؟ باید چیکار کنم؟"

 𝑨𝘶𝘳𝘰𝘳𝘢Where stories live. Discover now