- 4 -

1.2K 256 51
                                    

پارت چهارم

از نگاه زین

"مرخصید!" همین که صدای زنگ کل مدرسه رو پر کرد به بچه ها اعلام کردم.

آهی کشیدم و روی صندلی ام ولو شدم. سر و پیشونی ام و میمالیدم. از اینکه همیشه تمام فکر و ذهنم تحت تصرف لیام باشه خسته شده بودم. این واقعا آزاردهنده بود و حسابی من و میترسوند.

حالا میتونستم با تمام وجودم چیزی که لویی حس میکرد و مشکلی که با دانش آموزش داشت رو حس کنم.

تقریبا نزدیک بود چشم هام روی هم بیفته که ضربه ای که به در خورد من و از افکارم بیرون کشید. به سمت در چرخیدم و توی ذهنم غرغر کردم وقتی احساس کردم قلبم تندتر میتپه.

"اوه، سلام لیام. اتفاقی افتاده؟ کمکی از دستم برمیاد؟" پرسیدم و بلافاصله از جام بلند شدم.

"سلام. شما گفته بودین میتونم موقع ناهار بیام تا بتونم جزوه ها رو ازتون بگیرم. و باهام درس کار کنین." لیام گفت. واقعا سخت بود برام که بخوام به چیزی که میگه توجه کنم در حالی که تمام نگاه و حواسم به لب های صورتیِ نرم و گوشتی اش بود.

خدایا، اونا خیلی پر و نرمن و من دلم میخواد بین دندونام بگیرمشون و گاز محکمی بهشون بزنم.

بلند سرفه کردم و سرم و تکون دادم و به لیام اشاره کردم تا بشینه.

هیچ وقت، هیچ وقت، تکرار میکنم زین، هیچ وقت دیگه حق نداری به لب های دانش آموزت فکر کنی. حتی اگه لیام باشه. اصلا خوب نیست، زین. هیچ خوب نیست.

"باشه،خب... از کجا شروع کنیم؟" لیام پرسید و من تازه اون موقع فهمیدم اون همه کتاب ها و مدادهاش و بیرون آورده و آماده است. خدای من، امیدوارم برای مدت طولانی بهش خیره نشده باشم.

"خب، ابتدای سال موضوع ادبیاتمون بیشتر شعرهای حماسی و مفهوم جنگ بود، پس فقط یه سری نکات رو بهت میگم تا بنویسی و ازت چیزی نمیپرسم. خوبه؟" پرسیدم و لیام با چشم های مشتاق بهم نگاه میکرد در حالی که چندتا کتاب و میدادم دستش. و مطمئن بودم دستام به اندازه کافی ازش دور هست که لمسش نکنم. چون فکر نکنم بدنم توانایی کنار اومدن باهاش و داشته باشه.

"درباره جنگ توی مدرسه قبلی ام یه چیزایی خوندم. از مایکل مورپورگو خوشم میاد. ممکنه همه کتاباش راجع به جنگ نباشه ولی از همون چندتایی که نوشته هم خوشم میاد." لیام خندید همونطور که دوباره به کارش مشغول میشد.

"منم عاشق کارهای مایکل مورپورگو ام! بهترین نویسنده ای که تاحالا وجود داشته!" گفتم و یه لبخند مهربون به صورتش زدم." شاید اگه دوست داشته باشی بعدا کتاب هاش و بهت بدم و برات ازش بگم."

"البته که خوشم میاد. شاید ادبیات یکی از درس های مورد علاقه ام نباشه ولی مطمئنم ازش خوشم میاد." لیام گفت و چشم هامون برای یه ثانیه توی هم قفل شدن قبل اینکه اون سرش و پائین بندازه.

بعد اینکه کاملا همه چیز و براش توضیح دادم و کارمون تموم شد، اون شروع کرد به نوت برداشتن و من داشتم به تدریس ادبیات کلاس نهمی ها فکر میکردم. اما، این تقصیر من نبود که نمیتونستم هر از گاهی به لیام خیره نشم.

چشم های فاکی قهوه ای و پاپی وارانه اش و دیدین؟ یا اون بینی فاکینگ کیوت؟ اون اخم های فاکی جذاب یا اون لب های فاکی تر که آدم دلش میخواد ببوست---

"چیزی روی صورتمه؟" لیام پرسید و سریع دستش و روی صورتش حرکت میداد که باعث شد خنده ام بگیره و لیام با یه نگاه عجیب بهم خیره بشه.

"نه، هیچ چیز روی صورتت نیست لی." گفتم قبل اینکه به خودم لعنت بفرستم.

"لی؟" لیام پرسید و یه لبخند کوچیک روی لباش بازی میکرد و اخم هاش و با شیطنت بالا برده بود و من...فقط از خجالت بیشتر و بیشتر سرخ میشدم.

"اوه، متاسفم." آروم زمزمه کردم. کدوم معلمی روی این کره خاکی دانش آموزش و با یه اسم خودمونی فاکیِ جذاب و دلنشین صدا میکنه؟ اوه آره! یادم رفته بود. من!

"نه مشکلی نیست. اگه خواستین میتونین به همین اسم صدام کنین. ازش خوشم میاد."لیام سرخ شد و سرش و پائین انداخت تا چیزی بنویسه که باعث شد یه لبخند کوچیک روی صورتم ظاهر بشه.

"فکر کنم برای امروز کافیه. بیا بریم یکم هوا بگیریم." گفتم و لیام سرش و بالا آورد و به من نگاه کرد و لب هاش و جمع کرد. کی بهش گفته اینجوری من و بکشه؟

"ولی من نیازی ندارم هوای تازه بگیرم. همینجوری خوبه." لیام زیر لب نالید.

"نه. بیا بریم." خندیدم و کتاباش و گرفتم.

"باشه باشه. میتونم دوباره فردا هم بیام؟" پرسید در حالی که وسایلش و جمع میکرد. چشم هاش بهم التماس میکردن بگم آره.

"تو همیشه میتونی بیای لی." لبخند زدم و نگاهامون روی هم کش اومد.

اگه لیام قراره دانش آموزی باشه که من بخوام روش کراش بزنم، به نظرم اصلا ایرادی نداره.

------

به نظر منم ایرادی نداره میدونی؟

من کامنت میخوام لعنتیا😭
چرا معرفی نمیکنین :"

Lusting You [ Persian Translation ]Where stories live. Discover now