- 28 -

671 166 13
                                    

عجیبه اگه بگم کامنتاتون و میخوام حتی بیشتر از ووت؟👀

پارت بیست و هشتم

از نگاه لیام

"من که عروسک فاکی اش نیستم!" کلمه ها به سختی از میون لبای هری بیرون میومدن و دندوناش و محکم به هم میسایید. سریع از کنارم رد شد. دستاشو مشت کرده بود، مطمئن بودم اگه یه لحظه دیرتر میجنبیدم، مشتش بود که به دیوار کوبیده میشد.

شرایط عجیبی بود، چون انگار دقیقا جاهامون عوض شده بود. معمولا من اونی بودم که درگیر خودم و احساساتم بودم و هری، آروم کنارم قدم
میزد و همه چیزایی که راجع به زین دوست داشتم و بهم یادآوری میکرد و میگفت که چرا نباید هرگز ترکش کنم. ولی حالا همه چیز برعکس شده بود.

"من فقط نمیفهمم اون چی میخواد ازم!"

"اون حق نداره همینجوری من و به حال خودم رها کنه!"

"خب... من در حد فاک عاشقشم!" هری فریاد میکشید قبل اینکه حتی من بتونم به جملاتش واکنش نشون بدم. هری پاهاش و محکم به در کمدش کوبوند و از روی درد فریادی کشید. [ اینجور مواقع که عصبانی میشی قاطی میکنی😂] بعد دستای قرمزش و روی سرش گذاشت و زیر نفسای عمیقش غرغر کرد.

بهش فرصت دادم که بتونه کنترل خودش و توی دستاش بگیره و آروم شه. همه کاری بود که در لحظه میتونستم براش انجام بدم.

همینکه یه قدم به سمتش برداشتم، نگاهش بالا اومد و با چشمای پر از اشک بهم نگاه کرد.

"هی. بیا اینجا." زمزمه کردم قبل اینکه دستام و براش بازکنم تا بیاد توی بغلم. یه جورایی حالش و می فهمیدم. احساس ناامنی و ترسی که برای هردومون مشترک بود چون با دوتا معلم قرار میذاشتیم. رابطه هامون یه ریسک واقعی بود.

"من دوسش دارم." هری توی گودی گردنم زمزمه کرد. سرم و تکون دادم و دستام و میون موهاش فروبردم تا آرومش کنم.

"خب من که اینو میدونم. لویی باید بدونه. میدونه؟" توی موهاش زمزمه کردم.

هری سرش و تکون داد قبل اینکه سرش و از کنار گردنم بالا بیاره و چشماش و برام بچرخونه. "ن-نه."

"خب فکر کنم باید بذاری بفهمه." با یه لبخند مهربون جوابش و دادم با دستام و روی گونه اش و نوازش کردم. اینجور وقتا اصلا سخت نبود تا باهاش حرف بزنی و شرایط و براش توضیح بدی، بهش بگی تقصیر خودشه و اون باهات کنار بیاد. با درک ترین آدمی بود که میشناختم."ازش فرار نکن. این هیچ چیزی و درست نمیکنه. لویی باید بدونه تو ازش چی میخوای. ازش چه انتظاراتی داری. این تنها راهیه که میتونین هم دیگه رو بهتر درک کنین."

هری سر تکون داد. قرمزی گونه هاش کمتر میشدن. میدونستم آخرش میتونه خودش و آروم کنه.

"مرسی." با لبخندی زیر لب گفت.

"خوبه. حالا برو و باهاش حرف بزن."

-------

"لویی واقعا بهم ریخته اس." زین گفت قبل اینکه به کانتر تکیه بده و نوازشم کنه. دستاش آروم روی گردنم حرکت میکردن.

"واقعا؟ من با هری حرف زدم. امیدوارم سریع بتونن حلش کنن. عجیب بود که همون هری همیشگی با پوزخند روی لباش و نبینم. میدونی؟" آه کشیدم.

زین سر تکون داد و با قاشق توی دستش ور میرفت. یه چیزی این وسط می لنگید.

"چیزی شده؟" پرسیدم و اخم کردم.

"نه. هیچی." گفت و یهو خندید. بهش چشم غره رفتم. میدونستم نباید باورش کنم. کانتر و دور زدم و دستاش و توی دستام گرفتم تا دیگه اینقدر باهاش ور نره، عصبیم میکرد.

"بدون هیچ دروغی، چیزی شده؟" دوباره پرسیدم.

"اون-ن قضیه ن-نامه و اینا، فکر کنم میدونم کی ممکنه اون و فرستاده باشه." جواب داد و فشار کوچیکی به دستام وارد کرد. خبر خوبی بود، نبود؟ اگه می فهمیدیم کیه راجع که رابطه ما دوتا میدونه، خب، میتونستیم یه جورایی جلوش و بگیریم.

"کیه؟"

زین لبش و گاز میگرفت – شاید یکی دیگه از معلماست، اگه اینجوریه که اصلا خوب نیست!" شاید کازین هام باشن." زین گفت و درمانده نفسش و بیرون فرستاد.

کازین هاش.

"چی؟ زین! تو همین الان گفتی کازینت. منظورم اینه که، این اصلا با عقل جور در نمیاد. نمی فهمم چرا باید همچین کاری کنن؟ اصلا چه جوری راجع به ما فهمیدن؟ فکر میکردم فقط هری و لویی راجع بهمون میدونن."

"خب...شاید من بهشون گفته باشم...عصبانی نشو. لطفا!" درماندگی توی صداش موج میزد. یه قدم به سمتم اومد و انگشتامونو توی هم قفل کرد تا نذاره ازش دور شم.

"تنها حسی که ندارم عصبانیته زین. اتفاقا خیالم راحت شد." نخودی خندیدم و به موهاش چنگ زدم.

"آره. منم. راستش سه ساعت اخیر و داشتم بی وقفه از پشت تلفن سرشون داد میزدم." زین گفت و چشماش و چرخوند. "باورم نمیشد اونا همچین کاری کردن. این چند روز خیلی ترسیده بودم. هیچ وقت همچین احساسی نداشتم. من دیگه نمیتونم از دستت بدم. میدونی که؟"

بهم نزدیک تر شد. همه استرس و نگرانی که چند روز اخیر صورتش و خسته نشون میداد ناپدید شد. دلم براش تنگ شده بود. دلم برای پوزخندهای گاه و بیگاهش تنگ شده بود. دلم برای قرمزی که نوازش انگشتاش روی لبام به جا میذاشت و بعد با اون لبخند خاصش آروم بهم نزدیک میشد تنگ شده بود. لبخندی که فقط برای من بود.

لب هامون همدیگه رو کامل کردن و جرقه آتیش بود با هر لمس حس میکردم. حدس میزدم اونم این چند روز و حسابی دلتنگم بوده.

"حداقل الان دیگه میتونم با آرامش بخوابم." زین روی لبام زمزمه کرد و پیشونی اش و بهم تکیه داد.

"دوست دارم." زیر لب گفتم.

"میدونم. منم همینطور!"

--------

مرسی که وقت گذاشتین و خوندین^-^💛

Lusting You [ Persian Translation ]Where stories live. Discover now