- 18 -

921 206 20
                                    

پارت هیجدهم

از نگاه لیام

"بس کن!" جیغ زدم و چشام و روی هم فشار دادم. تلاش کردم تا دستای زین و از خودم جدا کنم ولی انگار شدنی نبود. منظورم اینه، اصلا مگه توان این و داری که یه نفر و از خودت جدا کنی وقتی داره در حد مرگ قلقلکت میده؟

"کلمه های جادویی لیام!" زین نوچ نوچ کرد،* ازم یه ذره فاصله گرفت و مستقیم به چشمام خیره شد.

دقیقا وقتی که فکر میکردم قلقلک دادنش تموم شده، کمرم و غافلگیرانه گرفت و دوباره صدای خنده هام بلند شد. زین با نگاهی که ازش شیفتگی و تحسین میبارید بهم نگاه میکرد و منم تلاش میکردم بهش نگاه کنم ولی خب...

"فقط وقتی بس میکنم که اینقد شیرین نباشی! وای! لیام! دوباره اون و انجامش میدی؟" زین یهویی فریاد زد وقتی دید از دست اذیتاش به بینی ام چین دادم و دلخور نگاهش میکنم.

"دست از سرم بردار!" با حالت تقریبا گریه ازش خواهش کردم در صورتی که میدونستم قرار نیست حتی یک میکرون هم ازم دور شه.

"گفتم که، کلمه های جادویی و بگو!" زین زمزمه کرد. سرش به سمت گردنم خم شد. لرزیدم وقتی یه چیز خنک و خیس پوستم و لمس کرد. زبون زین بود، که به طرز ماهرانه ای روی گردنم میچرخید و وقتی یه ناله از میون لبام خارج شد، زین ریز خندید و یه بوسه نرم روی پوست خیس و لیس زده شده ام گذاشت. سرش و بالا آورد و به چشمام نگاه کرد.

میخواستم لبام و روی لباش بچسبونم که زین پوزخند زد. اخم کردم ولی فهمیدم قصدش چیه وقتی ناخوناش و توی پوستم فرو میبرد.

"ب-بس کن احمق!" گفتم.

"اینا کلمه های جادویی نیستن لیام!" زین گفت و آروم سرش و به نشونه تاسف تکون داد.

"باشه، فقط خواهش میکنم بس کن!"

"اشتباه! دوباره." زین نزدیک گوشم آروم حرف میزد.

بازم بهش اخم کردم، توی ذهنم درحال نقشه کشیدن بودم که چه جوری از میون دستاش فرار کنم که دیگه نتونه گیرم بندازه و قلقلکم بده.

واقعا دیگه توان خندیدن و مقابله با قلقلک هاش و نداشتم. توی جام وول میخوردم و جاهامون با هم عوض شد. نزدیک بود که دستاش و برداره ولی دوباره کمرم و محکم تر گرفت و نگهم داشت.

"ازت متنفرم، خب؟" آه کشیدم و با یه نگاه عصبانی و شیطون نگاهش کردم.

"حتی اینام کلمات جادویی نیستن لیام." زین پوزخند زد و بازم اشاره کرد. دوباره به سمت گردنم رفت. دندون هاش و حس میکردم که آروم توی پوستم فرو میره.

"م-من عا--عاشقتم." ناله کردم.

"همینه! اینا کلمات جادویین!...فاک. منم عاشقتم پسر من." زین زمزمه کرد و به پیشونیم دست می کشید. خودم و سریع پرت کردم توی بغلش و سرم و روی قفسه سینه اش گذاشتم. انگشتاش و آروم بین موهام حرکت می داد و بهمشون میریخت.

ده دقیقه باقیمونده روی توی سکوت و همون حالت گذروندیم. هیچ کدوممون نمیخواستیم خرابش کنیم، ولی واقعا میخواستم سئوالی که عین خوره افتاده بود به جونم و بپرسم. نمیدونستم زین قراره چه واکنشی نشون بده و شاید به خاطر همین هم بود که برای پرسیدنش دودل بودم.

هیچ وقت درباره این موضوع باهام حرف نزده بود.

و همینم باعث میشد خیلی درباره اش کنجکاو باشم.

"زی؟ میتونم یه چیزی بپرسم؟" در حالی که روی سینه اش خطوط مبهم می کشیدم ازش پرسیدم. صبر کردم تا جواب بده.

"هرچی میخوای بپرس عزیزم." جواب داد.

"خانواده ات. راستش تو هیچ وقت راجع بهشون صحبت نکردی و من فقط میخواستم بدون--"

"لیام." صحبتم و قطع کرد و حالت چهره اش خیلی سریع ناراحت و آشفته شد. واضح بود که نباید دخالت میکردم و بحثش و باز میکردم، ولی می خواستم بدونم چرا این موضوع باعث ناراحتی و از دست دادن کنترلش میشه. فوضولی محض بود ولی اهمیتی نمیدادم.

"ببین، من متاسفم که پرسیدمش. نمیخواستم ناراحتت کنم." آروم زمزمه کردم و یه بوسه کوچیک روی بینی اش گذاشتم.

"اشکالی نداره." زین جواب داد ولی به چشمام نگاه نمیکرد. خدای من. چرا اینقدر احمق بازی در آوردم؟
حتما یه دلیلی داره که هیچ وقت دربارشون حرفی نزده و حالا من همه چیز و خراب کردم. فاک.

"میخوای برم؟" گفتم چون میدونستم این تنها چیزیه که میتونه بهش فضا بده و حالش خوب بشه. باید تنهاش بذارم.

چشمهای زین بالا اومدن تا من و ببینن و دقیقا وقتی که فکر میکردم قراره خم بشه و ببوستم، آروم سرش و تکون داد.

"فکر میکنم من باید برم. بعدا بهت زنگ میزنم، خب؟" زین گفت. از روی کاناپه بلند شد. پشتش منم بلند شدم و گوشی و کتم و برداشتم.

"باشه."گفتم.

میخواستم در و باز کنم و برم که دستای زین روی دستام نشست و نذاشت فاصله بگیرم.

"من متاسفم."

*زبونتون و بچسبونین به سقف دهنتون، به سمت دندونای جلوتون حرکتش بدین. تس تس صدا میده. فعل مزخرفیه میدونم😂

------

اصن شما دلتون میاد برای چپتر به این کیوتی کامنت نذارین؟
تهش و فاکتور بگیرین خب.
نه آخه دلتون میاد؟
*اشک هایش را پاک میکند😭*

Lusting You [ Persian Translation ]Where stories live. Discover now