- 19 -

915 200 31
                                    

پارت نوزدهم

از نگاه لیام

کل آخر هفته خبری از زین نبود. نه هم و دیدیم، نه به هم زنگ زدیم و نه تکست دادیم. و هر ثانیه ای که میگذشت بیشتر و بیشتر احساس گناه و اشتباه روی سینه ام سنگینی میکرد. ولی هیچ وقت حتی فکرش و هم نمیکردم پرسیدن این سئوال بخواد باعث بشه اینقدر ازم فاصله بگیره و دوری کنه.

هیچ وقت اتفاق نیفتاده بود که درباره خانواده اش صحبت کنه چون نمیخواست. پیش خودم فکر می کردم چون هیچ وقت فرصتش پیش نیومده چیزی نگفته و حالا میخواستم مثلا بهش یه فرصت بدم ولی خب...

و کاملا احمق بودم که انجامش دادم.

شاید چون به خاطرش یه جورایی زین و از دست داده بودم.

در حالی که کتاب هام و از توی کیفم در می آوردم که توی لاکرم بذارمشون، یه برگه از توش بیرون افتاد. اخمی کردم و برش داشتم. بعد یادم اومد که اون همون برگه ایه که جمعه همینجا توی لاکرم پیدا کرده بودمش.

در لاکر و بستم و برگه تاخورده و پاره شده رو باز کردم.

رابطه شما دیگه یه راز نیست. حالا من میدونم و قراره کل جهان هم بفهمن.
(بی نام)

قلبم محکم تر از همیشه توی قفسه سینه ام می تپید و چشمام روی برگه مونده بود. دوباره و دوباره میخوندمش. باز هم همون کلمه ها.

تغییری نمی کردن. یه نفر میدونست. یه نفر درباره من و زین میدونست. رابطه مون. رابطه ای که اجازه داشتنش و نداشتیم.

کیفم و روی دوشم انداختم و راهم و به سمت اتاق ادبیات کج کردم. میدونستم الان توی نقطه ی نسبتا عالی از رابطه مون نیستیم – بعد اون کار احمقانه من – ولی اون باید درباره این برگه میدونست. از پنجره اتاق شماره چهار نگاه کردم و زین و دیدم که پشت میزشه و داره با لپ تاپش کار میکنه.

در زدم و در و باز کردم و به داخل قدمی برداشتم. زین سرش و بالا آورد و همنیکه من و دید، ابروهاش بالا رفتن.

"تو اینجا چیکار میکنی؟" زین پرسید و از جاش بلند شد.

"نمیدونم. نه، منظورم اینه که...آم، تو باید این و ببینی زین." گفتم و برگه رو که محکم توی دستام مچاله میکردم بهش دادم. زین اخم کرد ولی از میون انگشتام بیرونش کشید.

چشماش همراه با کلمه ها حرکت میکردن قبل اینکه سرش و بالا بیاره و بهم خیره شه.

"کجا پیداش کردی؟" پرسید.

"توی لاکرم بود." زمزمه کردم، و بهش نزدیکتر شدم.واقعا لازم داشتم بهم بگه چیز خاصی نیست و همه چیز قراره خوب شه. اینکه قراره دوباره رابطه مون خوب بشه ولی... زین همچنان به خیره شده بود.

"لی..."

"هیچ مشکلی پیش نمیاد، همه چیز قراره درست شه، درست میگم؟" زمزمه کرد و دستاش و گرفتم. زین دستام و فشار داد قبل اینکه ولشون کنه و اونا دوباره کنار بدنم رها شن.

"لیام، ما دیگه نمیتونیم بیشتر از این ادامه بدیم." زیر لب حرف میزد.

"چ-چی؟"

"دیگه نمیتونیم به دیدن هم دیگه و قرار گذاشتن ادامه بدیم." زین دوباره تکرار کرد و دستاش به سمت گونه ام رفتن ولی بلافاصله دستاش وپس زدم و ازش فاصله گرفتم.

"داری تمومش میکنی؟" پرسیدم.

"من فقط دارم کاری که برای هردومون بهترینه رو انجام میدم." زین گفت، چشم هاش با التماس بهم خیره شده بود و ازم میخواست که درکش کنم.

ولی نمیتونستم. فقط...نمیتونستم.

اون باهام تموم کرد. ما تمومش کردیم. میدونستم اینکه بخوایم تا ابد باهم باشیم بهتر از همه تصوراتم و یه چیز غیر ممکنه. میدونستم زین قراره یه روز از دستم خسته بشه و اون روز رسیده بود.

"باشه. باشه." زیر لب گفتم و به زمین زیر پاهام خیره شدم.

"لیام، بیب، من عاشقتم، تو این و میدونی درسته؟" زین پرسید. صداش پر از ناامیدی بود. من فقط شونه بالا انداختم. دیگه نمی فهمیدم چه اتفاقی داره میفته. جسمم نمیخواست کاری که عقلم میگه رو انجام بده. من فقط همونجا ایستاده بودم و حتی نمیتونستم به زین نگاه کنم.

میخواستم ازش دور باشم. دور.

دور از دردی که هر لحظه بیشتر و بیشتر قلبم و پر میکرد.

-----

"تو ادبیات و پیچوندی!" هری با تعجب گفت و کتاباش و روی میز پرت کرد. سرم و بالا آوردم و با چشم های خسته ام بهش نگاه کردم. شونه بالا انداختم.

"توی مودش نبودم." زیر نفسی که فوت کردم گفتم و به خوندن کتاب توی دستم ادامه دادم.

"و آقای مالیک! یه جوری رفتار میکرد که انگار یکی پاپی اش و به قتل رسونده!" هری ادامه داد و یه ابروش و بالا برد. با تعجب نگام میکرد.

"هیچ چیزی درباره حرفات نمیدونم."

"لیام. بس کن. بهم بگو چی شده؟ شما دو تا با هم دعوایی داشتین یا..." هری پرسید، و انگشتاش زیر چونه ام گذاشت تا سرم و بالا بیاره و بهش نگاه کنم. میتونستم جوشش اشک و توی چشمام احساس کنم که پشت سد چشمام جمع شده بودن و در مقابل پایین ریختن مقاومت می کردن. دوباره ازش خواستم ولم کنه و تنهام بذاره.

"م-ما ت-مومش ک-کردیم!" زیر لب گفتم و دلم بهم پیچید. و احساس کردم تمام قلبم تیکه تیکه شده. فاک. من به زین نیاز دارم. این هیچ وقت قرار نیست خوب شه.

"نکردین!" هری از روی تعجب نفس نفس میزد.

"چ-چرا. کردیم."

-------

عاره میدونم😂
داستان در حدی ملوعه که این مثلا نقطه اوجش بود!😂

توی یه جمله نظرتون رو راجع به این داستان بگین.
مرسی جلو جلو.
بوس💖

Lusting You [ Persian Translation ]Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu