- 16 -

1K 229 27
                                    

کامنت های پارت قبل خیلی کمه ولی خب چه میشه کرد؟:")

پارت شانزدهم

از نگاه زین

"هی نکن!" لیام فریاد زد وقتی من کانال و عوض کردم. لیام بهم خیره شد و به سینه ام مشت می کوبید.

"باور کن. تین ولف حوصله سربره." زیر لب غر زدم و دوباره زدم همون کانال.

"چطور جرئت میکنی همچین چیزی بگی؟" لیام تند تند نفس میکشید و انگشتاش و تهدیدوارانه جلوی سینه ام تکون میداد. واقعا به نظر میرسید آماده است که همین الان بکشتم."تین ولف بهترین چیز روی این کره خاکیه." لیام رای خودش و صادر کرد و انگشتاش و از جلوی سینه ام پایین آورد و دوباره مشغول تی وی شد.

میخواستم جوابش و بدم ولی انگار نمیتونستم دهنم و باز کنم و حرف بزنم. فقط خیلی حواسم پرت تحسین صحنه فوق العاده رو به روم بود،
اون واقعا خواستنی بود. نفس گیر. نمیتونستم چشمام و یه لحظه هم ازش بردارم. اونم نه وقتی که چشماش اینطور برق میزنن. نه وقتی که اینطور لب پایینش و میکشه بین دندوناش و گازشون میگیره. وقتی روی یه چیزی تمرکز میکنه، مثل بقیه دفعاتی که همینطوری دیده بودمش. الانم با دقت به تی وی زل زده. واقعا با این قیافه شیرین به نظر میرسه.

"زین؟" صدام زد.

"هوم؟"

"چرا اینطوری نگاهم میکنی؟" پرسید و دندوناش عمیق تر توی لب پایینش فرو رفت. اگه همینطور ادامه بده مطمئنم که زخمی میشن و ازشون خون میاد.

"میدونی...ما هنوز رسمیش نکردیم." گفتم نگاهم و از لباش گرفتم و به چشم هاش دوختم. یه فکر به سرعت از ذهنم گذشت.

"چی و هنوز رسمی نکردیم؟" لیام ابروهاش و توی هم کشید و اخم کرد.

"لیام پین، میدونم که من معلمتم و همینطور هم میدونم که تو دانش آموزمی... ولی تو اونقدری خواستنی هستی که نتونم از خودم دریغت کنم. حتی مهم نیست چقدر بخوام تلاش کنم، نمیتونم از فکر کردن به تو دست بکشم. من دوست دارم، یه عالمه و در حد فاک میخوام که برای من باشی. پس...من و به عنوان دوست پسرت قبول میکنی؟" بالاخره گفتم. دستای لیام و محکم توی دستام فشار میدادم تا زمانی که سخنرانی کوچیکم تموم شد.

چشمای لیام گرد شدن و بهم خیره شد، تعجب و میشد از تک تک اجزای صورتش خوند.

" تو واقعا الان از من خواستی که برای تو باشم؟" کلمه ها به سختی از میون لباش بیرون میومدن.

"فکر میکنم که اینطوره. آره." خنیدیدم و بیشتر به خودم فشارش دادم. تقریبا روی پاهام نشسته بود."خب، حالا جوابت چیه عزیزم؟"

"آره! منظورم اینه که...آره خب...آممم...قراره جالب باشه. عالیه!" لیام گفت و دوباره سرخ شد. سرش و پایین انداخت و به دستامون خیره شد.

نتونستم جلوی خودم و بگیرم ولی واکشنش واقعا برام خنده دار بود. اون واقعا پرستیدنی بود. و کاملا برای من. چند لحظه طول کشید تا خودمم بتونم تجزیه تحلیل کنم، من حالا برای اون بودم، بهترین آدم روی زمین، و اون هم مال من بود. برای من بود که ببوسمش، بغلش کنم، ازش مراقبت کنم و عاشقش باشم. دیگه چیزی نبود که از این دنیا بخوام.

"من میترسم." صدای لیام دوباره من و از افکارم بیرون کشید. این بار کاملا روی پاهام نشوندمش و لپش و کشیدم.

"از چی؟" پرسیدم.

"شغلت. بودن ما کنار هم میتونه دوتامون و توی دردسر بندازه. برام مهم نیست اگه مشکلی برام پیش بیاد ولی تو نه. من این و برات نمیخوام."
گفت و عمیقا بهم خیره شد. میتونستم نگرانی رو از توی چشمهاش بخونم.

"هی. لطفا. نگران نباش درباره اش. ما فقط باید یه ذره مراقب باشیم. نباید توی جمعیت دیده بشیم. فقط همین." گفتم و آروم بینی اش و نوازش کردم.

"باشه." گفت.

"حالا، نگرانیت و تمومش کن و بهم بوس بده. همین حالا." گفتم و بالانر از خودم کشیدمش. خندید و به سمتم خم شد. لبای قرمزش و برای ثانیه ای رو لبام فشار داد قبل اینکه خیلی سریع جداشون کنه.

"بیا."

" نمیتونی اسمش و بوسه بذاری لی. خودتم میدونی" گفتم و دستام و دور کمرش حلقه کردم و بدنش و پایین تر کشیدم تا جفت بدن خودم باشه.

"چرا. میتونم." با صدای پر از خنده ای اعلام کرد.

"نه. نمیتونی." گفتم و دستام و به سمت گردنش حرکت دادم و صورتش و به سمت خودم پایین کشیدم. لبای خندونش آروم لب هام و لمس کرد، و به طرز عالی باهم چفت شدن. بوسه امون عمیق نشده بود که تلفن لیام زنگ خورد. روی لبام غر زد و عقب کشید.

هر دوتامون دست کشیدیم و لیام سمت میز چای رفت. گوشی اش و برداشت و دکمه سبز رنگ و فشار داد. مامانش بود.

"باشه، آره...همین الان برمیگردم." لیام صحبتش تموم شد و قطع کرد."باید برم خونه."

"باشه." گفتم و بلند شدم. به سمت در بردمش و دستام و دورش حلقه کردم و یه بوسه طولانی دیگه روی لباش کاشتم قبل اینکه در و باز کنه.

"فردا توی کلاس می بینمت." لیام گفت. همینکه آماده رفتن شد، دوباره کمرش و گرفتم و کشیدمش داخل. میدونستم باید بره ولی باید قبل اینکه دیر بشه بهش میگفتم. قلبم احساس سنگینی میکرد و میدونستم زمانشه و باید گفته بشه. لیام آروم اخم کرد و برگشت و بهم نگاه کرد، نگرانی توی چهره اش موج میزد.

"زین،چیزی شده؟" پرسید و دستاش آروم گونه ام و نوازش کرد.

"دوستت دارم." زمزمه کردم قبل اینکه پیشونی هامون بهم بچسبه و یه بوسه نرم روی لباش بذارم. نمیخواستم عقب بکشم. نمیخواستم بذارم بره.

دست لیام کنار گونه ام خشک شد. چشم هام و بسته نگه داشتم و منتظر جوابش موندم.

"منم دوست دارم."

--------

نگران ننه بابای لیام بودم. بالاخره یه خودی نشون دادن.😂

تعطیلات خوبی داشته باشید.

Lusting You [ Persian Translation ]Where stories live. Discover now