- 27 -

741 176 13
                                    

ووت های پارت قبل چرا اینجوریه خب؟ مگه قرار نبود تابستون واتپد شلوغ شه؟ :(

پارت بیست و هفتم

از نگاه لیام

قبل اینکه صدای تیز و بلند زنگ سکوت و بشکنه، صدای ضربه آرومی روی در اومد. زین واکنشی نشون نداد و این عجیب بود؛ اخم کردم.

دیگه داشت عجیب و غریب تر از همیشه رفتار میکرد، سرد بود. سردتر از هر زمانی. انگار که اصلا اینجا نبود. انگار که اصلا کنارم ننشسته بود.

ذهن هردومون پر از همدیگه بود و مطمئنم زین مثل همیشه در حال فکر کردن به جنبه ی بد قضیه بود.

"زی-"

"کسی در زد؟ در و باز میکنی بیب؟" معلوم بود اصلا نخوابیده. زیر چشماش گود افتاده بود و میتونستم قرمزی چشماش و از این فاصله هم ببینم. دلم میخواست بیاد باهام حرف بزنه ولی حتی نتونستم مجبورش کنم بگه چشه.

زین لب پایینش و گاز گرفت قبل اینکه سرش و کج کنه و مستقیم بهم نگاه کنه. دوباره صدای در زدن اومد. این دفعه محکم تر. وقتی خواستم بلند شم دستای زین دور کمرم چرخید و نذاشت برم.

"تو خوبی، آره؟" پرسید و یه لبخند کوچیک روی لباش نشست. آهی از روی آسودگی کشیدم. بالاخره همون زینِ خودم و دیدم. همون زین واقعی، نه اونی که با لبخندای کش اومده فیکش دیوونه ام میکرد.

"خوبم. در ضمن، هنوزم عاشقتم." زمزمه کردم. زین خندید قبل اینکه ولم کنه. رفتم و در و باز کردم. امیدوار بودم کسی که پشت در منتظر بوده نرفته باشه.

آقای تاملینس- لویی بود.

"نمیتونستی در و زودتر باز کنی؟" غرغر کرد و ایستاد که کتش و در بیاره.

"ببخشید خب."

"بیخیال. ببینم، زین خوبه؟ این اواخر، نمیدونم، توی خودش بوده." لویی گفت و به سمت هال سر کشید.
صدای بلند تلویزیون میومد. لب پایینم و گاز گرفتم و نگاه خیره لویی و روی خودم دیدم.

" همه اش راجع به اون نامه است." با آه آرومی جوابش و دادم.

"فهمیدم. خب...نگران نباش. زین همش همین جوریه. زود خودش و جمع و جور میکنه و عین قبل میشه." لویی جواب داد. یه لحظه موقعیتمون به نظرم عجیب و خنده دار اومد. اینکه یه جا بایستی و با معلمِ نمایشِ مدرسه ات درباره ی دوست پسر دیوونه ات صحبت کنی.

کسی که اتفاقا دوست صمیمی اونم هست و نگم که اونم خودش دیوونه تره. ولی لویی بالاخره دوست صمیمی زین بود و یه چیزایی راجع بهش میدونست. حداقل حرف زدن باهاش راحت بود.

"آقایون! ببینم تا کی میخواین اونجا بایستین و درباره من حرف بزنین؟" صدای داد زین از توی هال اومد. سرش و کج کرده بود و با قیافه درهمش نگاهمون میکرد.

لویی کفشاش و درآورد و به سمت هال قدم برداشت. فورا با صورت اخموی زین مواجه شدم.

"درباره چی صحبت میکردین؟" پرسید.

"هیچی."

دستم روی تیشرتش نشست و میون دستم مچاله اش کردم. به خودم نزدیکش کردم. لبم و داخل دهنم بردم و گازش گرفتم. لبای زین سرخ و براق به نظر میرسیدن و هوای اطرافمون گرم تر و گرم تر میشد. دستش و پشت شونه ام کشید و به پشت کاناپه تکیه داد. خندید و نفس عمیقی کشید قبل اینکه لباشو سریع و با یه حرکت روی لبام بذاره و سوپرایزم کنه.

دستم دور گردنش رفت و به جلو کشیدمش در حالی که دست آزادش و روی رانم میکشید و محکم چنگ میزد. مطمئنا هردوتامون یادمون رفته بود تنها نیستیم ولی اونقدری غرق حس خوب بوسه امون بودم که نتونم کنار بکشم و به زین یادآوری کنم دوست صمیمیش فقط ده متر باهامون فاصله داره.

زین سرش و کج کرد و با خشم گردنم و بوسید. زبونش روی پوست مرطوب لبم میرقصید قبل اینکه عقب بکشه و نفسامون با هم قاطی شن.

صدای قدم های آروم رفته رفته بلندتر میشد و بعد یه توقف کوتاه بود، سرم و چرخوندم و لویی وتوی راهرو دیدم در حالی که با عصبانی ترین حالت ممکن بهمون نگاه میکرد.

"اوه خدای من. منحرفا. نگید که وقتی من یه اتاق اونور تر بودم شما مشغول از اون کارا بودین!" لویی درمانده غرغر میکرد در حالی که تکیه اش و از روی دیوار برداشت و جلو اومد. روی کاناپه رو به رو نشست.

"سلام پسر." زین با پوزخند نگاهش میکرد.

زین عقب رفت و چرخید، حالا مثل اول کنارم نشسته بود. دستاش از روی شونه ام تا دستام و نوازش میکرد تا جایی که انگشتامون توی هم قفل شدن.

"اوه خفه شو." لویی با عصبانیت گفت و کنترل و از کنار زین قاپید.

بودنِ لویی میتونست حال زین و بهتر کنه. دلم میخواست برای یه مدت همین جوری بمونه. عادت نداشتم زین و اینطور با بقیه - مخصوصاخودم - سرد و بی تفاوت ببینم. می ترسوندتم. اگه دوباره میونمون مثل دفعه قبل یه هم میخورد چی؟

نمیخواستم.

فقط میخواستم زین بدونه، بدونه من برای اون همیشه همینجام.

"خب. چرا اومدی اینجا لویی؟ نباید الان مشغول به فاک دادن اون بچه هه استایلز باشی احیانا؟" زین پرسید و به سمتم خم شد. سرش توی گودی گردنم فرو برد. با شنیدن اسم هری گر گرفتم و بالا رفتن دمای پوستم و به وضوح حس میکردم.

واقعا، باور کنین اینجوری نیست که شما هر روز حرف زدن بقیه درباره به فاک رفتن دوست صمیمیتون رو بشنوین.

لویی به زین چشم غره رفت قبل اینکه به سمت من بچرخه چون حرف های بعدی اش رو به من بود.

"نزدیکم نمیاد. نه به تماسام جواب میده و هر دفعه که میخوام باهاش حرف بزنم یه جوری فرار میکنه." لویی دندوناش و با خشم روی هم فشار میداد. از هری عصبانی نبود، شاید از خودش ناراحت بود. اخم کردم. اینقدری درگیر خودم و زندگی جدیدم شده بودم که وقت نکنم درباره اینکه چی توی زندگی هری میگذره فکر کنم و نگران باشم.

"از کی تاحالا؟"

"چند روزی میشه. من فقط نمی فهمم چیکار کردم که خودم نمیدونم."

خب. انگار باید با هری حرف میزدم.

-------

مراقب خودتون باشین؛)💙

Lusting You [ Persian Translation ]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant