- 9 -

1.1K 240 30
                                    

پارت نهم

از نگاه زین

دقیقا وقتی که احساس کردم بوسه امون داره عمیق تر میشه فهمیدم لیام نفس کم آورده و ازش یه کم فاصله گرفتم، پیشونی هامون بهم چسبیده بود و قفسه سینه اش بالا و پایین میرفت. و چشم های من هنوز روی لب های مرطوبش بود و زبونی که روش میکشید.

نمیتونم باور کنم که همین الان لیام و بوسیدم! خدای من! لیام، دانش آموزم که روش کرا---صبر کن ببینم! دانش آموزم! شت!

در عرض یه پلک زدن ازش جدا شدم و به سمت دیگه آشپزخونه رفتم. مشتم و محکم به دیوار کوبیدم. چون فقط...لعنتی! من الان دانش آموزم و بوسیدم! به خودم فحش میدادم که باعث شد گیجی از سر لیام بپره.

فقط نگاه کن چقدر عجیب نگاهت میکنه! امیدوارم ازم متنفر نشده باشه. که اگه شده قطعا افتضاحه. زین، چه مرگته؟

"شت!"

"میدونم." لیام زمزمه کرد در حالی که به زمین خیره شده بود، انگار که نمیتونست چیزی که الان اتفاق افتاده رو هضم کنه.

"میدونم نباید اون اتفاق می افتاد لیام. واقعا نمیدونم چه فکری کردم که اونجوری شد ولی تو فقط اونجا ایستاده بودی و---" تند تند کلمه ها
رو پشت هم میچیدم و تلاش میکردم برای اشتباهم دلیل بیارم.

بهم گوش بده و اعتماد کن، دلیل زیاد دارم.

"من باید برم." لیام زیر لب ضعیف زمزمه کرد و وسایلش و جمع میکرد و اونها رو توی کیفش میچپوند. چشم هاش و ازم میدزدید در حالی که من بهش خیره بودم.

اون رفت و من هیچ چیز دیگه ای نگفتم. خب...چی میتونستم بگم؟

-----

هنوزم میتونستم لبای نرمش رو روی لبام حس کنم که آروم می بوستم. هنوزم میتونستم نرمی لب پایینش و وقتی که گازش گرفتم احساس کنم. میتونستم به یاد بیارم که زبونامون با هم میرقصیدن و لبامون پر از شهوت و شور با هم حرکت میکردن. صادقانه، هرکاری میکردم تا دوباره بتونم اون لب هارو روی لب های خودم احساس کنم.

تا آخر هفته هیچ حرف دیگه ای بینمون رد و بدل نشد. نه اون بهم تکست داد و نه من به اون. هرچند که در حد مرگ میخواستم اینکار و بکنم. انشای لیامم از اونجایی که فکر بوسیدنش حتی یه لحظه هم از ذهنم بیرون نمیرفت کاملا فراموشم شده بود.

امروز دوشنبه است و من اینجا نشستم و دارم روی بعضی کتاب ها علامت میذارم. ولی حواسم کاملا یه جای دیگه است از اونجایی که کلاس بعدیم با لیامه و دارم می میرم که ببینمش. و البته که در حد فاک میترسم، اگه شاید لیام دیگه نخواد هیچ نگاهی بهم بندازه و کل کلاس و نادیده ام بگیره چی؟

خیلی زود همونطور که منتظرش بودم زنگ خورد و همه بچه ها مثل همیشه میومدن داخل کلاس و سر جاشون مینشستن. اگرچه من خودم و مشغول کار با لپ تاپم نشون میدادم، چشمام نمیتونست اینور و اونور نچرخه، و میخواست لیام و ببینه که اومده یا نه.

و دقیقا وقتی که داشتم فکر میکردم خواب مونده و هنوز توی تخت خوابشه یا نه، اومد داخل و پشت سر استایلز راه میرفت. چشمامون برای یه ثانیه توی هم قفل شدن ولی اون بود که ارتباط چشمی مون رو قطع کرد و روی صندلی اش نشست.

بقیه کلاس هم دقیقا به همین منوال گذشت.

چشمامون ناخودآگاه به سمت هم کشیده میشد ولی هردفعه یکی اون ارتباط و از بین میبرد و یه سکوت مزخرف و وحشتناک به وجود میومد.

صادقانه، این بدترین و افتضاح ترین کلاسی بود که تا حالا تدریس کردم. حتی نمیتونستم روی چیزی که راجع بهش حرف میزدم تمرکز کنم.

و البته با درنظر نگرفتن اینکه فکر اون بوسه یه لحظه هم از ذهنم بیرون نمیرفت.

همین که زنگ به صدا دراومد، موج جمعیت بچه ها بود که به سمت در سرازیر میشد ولی لیام آخرین نفری بود که بیرون رفت و به من این فرصت و داد تا شانسم و امتحان کنم.

"لیام؟" صداش زدم.

"بله آقا؟" برگشت و جوابم و داد، و چشماش هنوز فقط کف اتاق و میدید.

"میخوام باهات حرف بزنم." گفتم و از پشت میزم بلند شدم تا به سمتش برم.

"حتما. بفرمایید."

"درباره اون...بوسه...واقعا متاسفم." شروع کردم و قلبم به طرز وحشتناک و بلندی توی سینه ام میکوبید.

"خب...مشکلی نیست. منم همراهی کردم و بوسیدمتون." لیام زیر لب حرف میزد و گونه هاش مثل همیشه قرمز شده بود.

"میدونم که اون اتفاق نباید می افتاد." نفهمیدم چی شد ولی این جمله از دهنم بیرون اومد. به سمت میزم قدم برمیداشتم و لب پایینم و می مکیدم.

صد در صد نمیخواستم اون حرف و بزنم چون اون یه دروغ واضح بود. اون بوسه یه معنی داشت، در واقع، خیلی معنی داشت، ولی لیام نمیتونست اون و بفهمه. فقط نمیتونست.اون دانش آموزمه و اولین کاری که نباید میکردم، این بود که نبوسمش.

"فقط میدونم نباید اتفاق می افتاد. اشتباه محض بود." تموم شد.

"درسته." لیام گفت و سرش و بالا آورد تا نگاهم کنه، چشماش و نازک کرده بود و بهم خیره شده بود.

"منظورم اینه، هیچ کدوم از ما هیچ احساس خاصی نداریم، درسته؟" پرسیدم و لیام سرش و تکون داد، و من احساس میکردم قلبم داره غرق میشه.

"هیچ چیز خاصی احساس نکردیم." لیام گفت ولی به دلایلی چشم هاش و ازم میدزدید.

"آره، و ما قراره فراموشش کنیم و تظاهر کنیم همچین اتفاقی هرگز نیوفتاده." گفتم و لیام آروم سر تکون داد.

"آره، هیچ وقت اتفاق نیفتاده." و بدون هیچ کلمه اضافه ای، لیام به سمت در رفت و با عجله خارج شد، و من موندم و قلبی که باید باهاش گریه میکردم.

-----

آیا بوسه اول کوفتتان نشد؟😂
نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید😂💔

Lusting You [ Persian Translation ]Where stories live. Discover now