- 23 -

990 189 23
                                    

پارت بیست و سوم

از نگاه زین

"بهش بگو بره لی." با پوزخند روی صورتم بهش گفتم و دستام و محکم توی هم پیچیدم. خیلی تلاش کردم تا خشمی که درونم میرفت تا شعله بگیره رو مهار کنم ولی انگار خیلی هم موفق نشدم از اونجوری که لیام بهم نگاه میکرد.

پسر پشت لیام جلو اومد تا در و باز کنه ولی لیام سریع واکنش نشون داد، دستش و گرفت تا جلوش و بگیره. و شاید همون لحظه بود که شروع کردم به سوختن واقعی، با انبوه احساساتی که درونم شعله میکشیدن.

خشم.

حسادت.

غبطه خوردن.

و "خواستن."

میخواستم که لیام برگرده ولی انگار که این یکم با شرایط حال نشدنی به نظر میرسید چون من یه احمق واقعی بودم که گذاشتم بره. فاصله ای که بین من و لیام افتاده بود برای نزدیک تر شدن غیرممکن به نظر میومد.

حتی نمیدونستم باید چیکار کنم تا دوباره بهم نگاه کنه.

"زین، تو چرا اینجایی؟" لیام بهم پرید. بهم نزدیک بود، ولی اونقدری دور و دست نیافتنی بود که نتونم بهش نزدیک شم و دستام و بالا بیارم تا لمسش کنم. - چیزی که مدت ها بود منتظرش بودم. -

"میتونی اول از دست اون خلاص شی؟" چشمام و چرخوندم تا به پسر پشت سرش اشاره کنم، کسی که به خاطر بودن توی همچین شرایطی تاسف و میشد از توی نگاهش خوند. انگار که میخواست حالا توی هر شرایطی باشه غیر از بودنِ اینجا - بین من و لیام.

خوبه.

"الکس همین جا میمونه." لیام لجبازی کرد. از کنارم گذشت و به سمت آشپزخونه کوچیک آپارتمانش رفت. برگشتم تا دنبالش برم ولی یه سرفه کوچیک باعث شد سرجام بایستم.

"مگه نشنیدی چی گفتم؟ برو بیرون." با تمام خشم درونم بهش توپیدم مطمئن بودم میتونه گلوله های آتیشی که از نگاهم به سمتش پرت می کردم و ببینه. این حقیقت که اون بدون هیچ واکنشی، انگار که حرف های من هیچ تاثیری روش نداشته باعث شد تعجب کنم. پیش خودم فکر کردم اون واقعا اینجاست تا لیام و از توی چنگم دربیاره؟

لیام من.

"میرم اگه قول بدی همه چیز و با لیام حل کنی." الکس آروم جواب داد و به سمت آشپزخونه رفت. صدای لیام و از توی آشپزخونه میشنیدم انگار که داره با یکی پشت تلفن حرف میزنه. بدون شک هری بود.

"منظورت چیه؟"

"من نمیدونم چی بینتون پیش اومده ولی واضحه که اون نمیتونه باهاش کنار بیاد. من میخوامش - شاید به اندازه ای که تو هم براش مشتاقی - اون واقعا همه ی اون چیزیه که من راجع به یه فرد دوست دارم ولی-"

"ولی چی؟ من حتی نمیدونم توی لعنتی توی ذهنت چی میگذره ولی اگه ببینم جرئت کردی دوباره حتی یه لمس کوچیک از لیام داشته باشی مطمئن باش خودم اونی هستم که میاد و میکشتت." فریاد زدم و دوباره دستام و مشت کردم. دمای بدنم از روی خشم بیشتر و بیشتر میشد.

Lusting You [ Persian Translation ]Where stories live. Discover now