- 14 -

1K 233 23
                                    

سال نوتون یه عالمه مبارک:'))))
کلی آرزوهای قشنگ براتون.
------

چپتر چهاردهم

از دید لیام

"میدونی که من احمق نیستم درسته؟" هری فریاد میزد. ایستاد جلوم و راهم و سد کرد.

"من کی همچین چیزی گفتم؟ من اصلا حرفی زدم؟" جوابش و دادم و ابروهام و توی هم کشیدم. راستش و بگم حتی حواسم پیش هری نبود. فکرم کلا یه جای دیگه بود. فقط نمیتونستم زین لعنتی و از ذهنم بیرون کنم.

" منم میدونم که حتی یک کلمه هم حرف نمیزنی و دقیقا این همون چیزیه که اعصابم و بهم میریزه." هری گفت. هنوزم جلوم ایستاده بود و کنار نمیرفت. انگار که گیرم انداخته بود و نمیذاشت برم تا وقتی یه چیزی بهش بگم.

خدای من! امیدوارم فقط درباره عصر جمعه چیزی نپرسه.

"هری راجع به چی حرف میزنی؟ میخوای چی بدونی؟ الان دقیقا صبح روز اول هفته است و تو رفتی رو مخم. میشه اینقد عجیب و غریب حرف نزنی؟" گفتم. به دیوار پشتم تکیه دادم و خمیازه کشیدم. حقیقتش نتونسته بودم بخوابم و مشغول تکست دادن بودم به...یه نفر.

"واسه چی اینقدر خوشحالی؟" پرسید و انگار که کلافه شده باشه آهی کشید.

"منظورت چیه؟ ناراحتی من خوشحالم؟ اذیتت میکنه؟ چه ایرادی داره منم خوشحال باشم؟"

"نه، معلومه که نه! میدونی که منظورم این نبود!" با تعجب گفت و چشماش و گرد کرد. یکی اینجا امروز صبح از دنده چپ بلند شده بود.

"پس منظورت چی بود؟"

"بگو جمعه چه اتفاقی افتاد؟" پرسید و چشماش و برام باریک کرد.

زیر نفسام بهش فحش میدادم و با یه نگاهی که "به توچه" توش موج میزد نگاش کردم ولی اون به روی خودشم نیاورد. آهی کشیدم و با لبه آستین لباسم ور رفتم. حالا چه جوری بهش بگم؟

"خب...جمعه عالی بود. هوا خوب بود. خیلی خیلی آفتابی. حتی یه ذره هم باد میزد ولی نه به اون شد--"

"من درباره آب و هوای جمعه نپرسیدم لیام. چه اتفاقی بین تو و آقای ملیک افتاد؟" هری پرسید وسط حرفمو باعث شد صدام توی گلوم خفه شه.

"تو...تو از کجا میدونی این به آقای ملیک ربط داره؟" کلمه ها به زور از دهنم بیرون میومدن.

"منم راه های خودم و برای فهمیدن اینجور چیزا دارم! حالا زودباش بگو."

"ما...خب...هم و بوسیدیم." زمزمه کردم و احساس میکردم گونه هام دارن سرخ میشن.

"اوه. نه!" هری با تعجب داد میزد. به دور و برمون نگاه کردم و دستام و روی دهنش گذاشتم.

"لازم نیست همه ی مدرسه بفهمن.میدونی؟" با عصبانیت گفتم و دستام و برداشتم.

هری یهویی شروع کرد به خندیدن و بعدش محکم بغلم کرد.

"بیا اینجا." توی گوشام زمزمه کرد و بعدش ازم فاصله گرفت. میدونستم الان دقیقا عین یه گوجه به نظر میرسم چون همه بدن و صورتم قرمز شده بود.

"فقط خفه شو!"

"و بدون که این صحبت قرار نیست همینجا تموم شه. من میخوام همه چیزو دقیق و با جزئیات بدونم فقط الان باید برم پیش لویی، از اون جایی که بهش قول دادم." هری تند تند گفت و بدون اینکه من حتی بتونم جوابش و بدم منتظر نموند و رفت.

میخواستم برم بوفه پیش نایل که صدای نوتیفیکیشن گوشی و لرزشش توی جیبم باعث شد توی جام بایستم.

-میتونی بیای و ببینیم؟ زین.م

-حتماااا. همه چی خوبه؟

قبل اینکه دکمه ارسال فشار بدم یه بار دیگه متن پیام و خوندم. بلافاصله ویبره گوشی ام و حس کردم و جوابش و باز کردم.

-میخوام ببینمت؛( زین.م

آب دهنم و قورت دادم. و دوباره پیام و خوندم. و هنوزم همون بود. اون میخواست من برم دیدنش؟ هولی فاک. کلاس زین فقط دو قدم باهام فاصله داشت پس کمتر از یه دقیقه طول کشید که بهش برسم.

آروم در زدم قبل اینکه در و باز کنم و برم داخل. و مطمئن شم کسی من و نمیبینه.

همین که به سمت اتاق چرخیدم دستای زین و دور کمرم حس کردم و چشمام به چشمای قهوه ای طلاییش افتاد.

"هی." زین زمزمه کرد. به سمتم خم شد و با انگشتاش آروم روی بینی ام ضربه زد.

"سلام." لبخند زدم. زین بیشتر به سمتم خم شد و اینبار لب هام و بوسید. این یه بوسه ی شکلاتی شیرین بود با درنظر گرفتن اینکه ما هنوز توی مدرسه بودیم ولی همین کافی بود که احساس کنم تمام بدنم توی آتیشه.

"عالیه." زین زمزمه کرد و ازم فاصله گرفت. ریز خندیدم و دستام و روی قفسه سینه اش گذاشتم و بهش نزدیک تر شدم.

احساس درستی بهم میداد. کارم اشتباه نبود. بود؟

"برای چی میخواستی ببینیم؟" پرسیدم.

"بعد از زنگ آخر بیا همینجا. داشتم درباره یه ذره خوش گذرونی توی خونه ام فکر میکردم. نظرت؟" پرسید در حالی که انگشتاش و از بین انگشتام رد کرد و دستامون توی هم قفل شد.

"میتونم بگم نه؟ لعنت!"

-------

نود و هشت براتون پر از شادی؛)
امیدوارم به هرچی میخواین برسین^-^💓🌸

اگه کسی و میشناسین که فکر میکنین خوشش میاد تگش کنید.*-*🌈

Lusting You [ Persian Translation ]Where stories live. Discover now