- 22 -

889 201 16
                                    

پارت بیست و دوم

از نگاه لیام

" تو هیچ وقت اینقدر الکل نخورده بودی پسر. در واقع، تو تا حالا اصلا الکل نخورده بودی." هری با تعجب بهم اشاره کرد و منم یه لیوان دیگه ودکا رو سر کشیدم بدون اینکه به هری توجه کنم. راستش نوشیدن هیچ وقت کار مورد علاقه ام نبوده ولی الان واقعا احساس میکردم بهش نیاز دارم.

نیازش دارم تا زین و فراموش کنم.

زینی که آروم آروم زندگیم و بین دستاش گرفت و بعد یهویی همه چیز و بهم ریخت.

برای چی اینکار و کرده بود؟

"من واقعا عاشقشم." آروم زیر لب زمزمه کردم و سرم و توی گودی گردن هری فرو بردم و فشارش دادم. بازوهای هری و احساس کردم که بالا اومدن و دور شونه ام قرار گرفتن. با مهربونی و به نرمی نوازشم میکرد.

"میدونم. هردوتاتون همین احساس و دارین. هر رابطه ای این فراز و فرودها رو داره. زود تسلیم نشو لی." هری زمزمه کرد. احساس میکردم نفساش مثل همیشه رایحه نعنا رو نداره. معلوم بود کلی الکل خورده و دقیقا به اندازه من مست شده.

"تو و لویی چطور اینقدر راحت انجامش میدین؟"

"ما واقعا اهمیتی نمیدیم بقیه مردم چی درباره مون فکر میکنن لی. اون اصلا براش مهم نیست اگه اخراج بشه چون وقتی ما دوتا باهمیم، انگار فقط همینه که مهمه." هری توضیح میداد." ولی خب همه که عین لویی اینقدر بیخیال نیستن. بعضی ها اهمیت میدن. تو فقط باید به زین زمان بدی با خودش کنار بیاد."

"فکر نکنم اون دلش بخواد هیچ وقت دیگه برگرده و دوباره باهام باشه."

"شاید تو نمیدونی."

"ولی--"

"فقط بهش زمان بده. همین."

فقط سر تکون دادم. از هری جدا شدم و یه نگاهی به دور و برم انداختم. نایل بین جمعیت پیست رقص گم شده بود. از موقعی که اومده بودم ندیدمش. تعجبی نداره اگه یکی از ما اون و با حال خراب دراز کشیده توی توالت پیدا کنه.

"هی، اشکالی نداره برم و به تلفنم جواب بدم؟ سریع میام." هری پرسید و با انگشت به تلفنش اشاره کرد. سرم و تکون دادم و یه لبخند کوتاه زدم. باور کنین یا نه، حرف زدن با هری بار سنگینی از روی شونه هام برداشت.

"یه رقص با شما. میتونم؟" چرخیدم و یه جفت چشمای فندقی جلوم سبز شد. یه لبخند روی صورتش چسبیده بود. ضربان قلبم ناخودآگاه بالا رفت ولی وقتی به خودم اومدم فهمیدم این صورت زین نیست. فقط صورت یه آدمی که خیلی شبیهشه.

"البته. اما فقط یه بار." گفتم و اجازه دادم دستام و بگیره. سرش و به نشونه تایید تکون داد و من و به سمت پیست رقص برد. دستاش و دور کمرم حلقه کرد و من و نزدیک خودش کشید. دودل بودم ولی آخرش تصمیم گرفتم چونه ام و بذارم روی شونه اش.

اگه زین من و به یه قرار میبرد، مطمئنم خوشش میومد اگه اینکار و انجام میدادم.

"خب، اسمت چیه، پسر زیبا؟" زمزمه کرد و من تونستم رایحه نعنا رو از میون نفساش تشخیص بدم.

"لیام." جوابش و دادم.

"بهت میاد. منم الکسم."

"به تو هم میاد!" با یه لبخند کوچیک روی لبام و توی همون حال و از روی شونه هاش گفتم. خندید، من و بیشتر به خودش فشار داد و به سمتم خم شد." من و نبوس."

"در واقع، همچین قصدی هم نداشتم." الکس خندید. از خجالت قرمز شدم و سرم و برگردوندم تا صورتم و نبینه."خب، منطورم اینه می خواستم انجامش بدم، با تمام وجود، خب چون تو لبای پر و صورتیِ عالی ای داری! ولی نه. قرار نیست انجامش بدم."

"چرا؟" زیر لب گفتم و منتظر جوابش شدم.

"چون تو نمیخوای که من انجامش بدم." گفت.

درسته. نمیخواستم. نمیخواستم هیچ کس ببوستم. – فقط زین. حتی اگه زین به کس دیگه ای اجازه بده ببوستش، من نمیتونم به خودم همچین اجازه ای بدم. اصلا مهم نبود الکس چقدر پسر خوبی به نظر میرسه، اون فقط زین نبود و...همین.

"مرسی." با یه لبخند ازش تشکر کردم. الکس هم در عوض لبخند زد و کمرم و میون دستاش فشرد.

"مشکلی نیست."

"تو میتونی-مثلا--بیای خونه ام؟ که--حرف بزنیم؟" گفتم و دوباره لبو شدم!

"واقعا خوشم میاد. خیلی زیاد. تو واقعا کیوتی وقتی خجالت میکشی. هیچ ایده ای نداری راجع به اینکه چقدر به اون کسی که الان توی قلبته حسودی میکنم. واقعا میگم، اون نباید از دستت بده چون مطمئن باش اگه همچین اتفاقی بیفته، من بدون لحظه ای تردید یا شک میام و میشی مال خودم." گفت همونطور که من و به سمت در کلاب هل میداد. در و باز کرد و دوتایی رفتیم بیرون. دستامون هنوز توی هم قفل بود و یه احساس گرم و صمیمی تمام وجودم و پر میکرد.

"تو لیاقت این و داری که یه آدمی پیدا شه و احساسات و بهت برگردونه ولی، اون من نمیتونم باشم." گفتم و آروم شونه بالا انداختم.

"میدونم." الکس گفت و از شونه نگاهم کرد. یه پوزخند روی لباش بود.

احساس عجیبی بود که با آدمی که تازه چند دقیقه است ملاقاتش کردم اینقدر احساس صمیمیت می کنم. بقیه راه به سمت خونه ام به صحبت درباره موضوعات مختلف گذشت. خوب بود که بتونم با آدمی حرف بزنم و مشغول شم که بتونه ذهنم و از فکر زین دور نگه داره و برای اولین بار در تمام این مدت، اون احساس نفس تنگی همیشگی رو نداشتم.

"تو متفاوتی، میدونی؟" گفتم و چرخیدم تا بتونم بهتر ببینمش. الکس دهنش و باز کرد تا چیزی بگه ولی نگاهش روی یه چیز پشت سرم معلق موند و حرفش و خورد. برگشتم تا ببینم داره به چی نگاه میکنه و خب. زین و دیدم که اونجا ایستاده.

"زین...تو اینجا چیکار میکنی؟" زمزمه کردم و دستای الکس و از روی شونه ام کنار زدم. به سمت زین حرکت کردم و اون؟ یه چیزی مانعش می شد که بهم نگاه کنه. چشماش روی آدمی که پشت سرم اومده بود خیره مونده بود.

"بهش بگو بره لی."

-------

سوپرزین وارد میشود!😂

چقد لیام زود با الکس دوست شد. من الان هشت ماهه مدرسه ام و عوض کردم و هنوز با هیچ کسی نتونستم دوست بشم:"😂

بوس به همتون💜

Lusting You [ Persian Translation ]Where stories live. Discover now