- 17 -

1K 220 28
                                    

کی سیزده به در فف عاپ میکنه آخه؟😂
من که جایی نرفتم ولی امیدوارم بهتون خوش بگذره^^

پارت هفدهم

از نگاه لیام

احساس میکردم بالاخره آزاد شدم، اینکه دیگه مجبور نیستم چیزی رو پنهان کنم، مجبور نیستم این حقیقت که کیم و عاشق چه کسی شدم و پنهان کنم، این بهترین حس بود و امیدوارم همه چیز برای یه مدت همینجوری بمونه.

"لیام، میشه رویابافیت و تموم کنی و توجه ات و بدی به من؟" از رویاهام بیرون کشیده شدم، صورتم و برگردوندم و چشمای طلایی و پر از نیشخند زین و دیدم. میتونستم ببینم سخت تلاش میکنه که پوزخند نزنه وقتی دید که دوباره قرمز شدم، و آروم سرم و تکون دادم.

کنار من، هری پقی زد – نه خیلی آروم - و خنده اش شروع شد که باعث شد بقیه کلاس بچرخن و بهش عجیب و غریب نگاه کنن.

"چشم ز-- آقا!" بییشتر سرخ شدم و کله ام و تو کتاب فرو بردم. و تلاش کردم تا بیشتر از این لبو نشم.

"خوبه، حالا از اونجایی که آقای استایلز این قضیه رو بسیار خنده دار دیدین، میشه لطف کنین و نمایش پنجم صحنه شماره سه رو بخونین؟" زین گفت و یه پوزخند روی لباش به هری خودنمایی میکرد.

هری زیر لب غر زد، اگه یه چیز درباره ادبیات وجود داشت که اون ازش متنفر باشه مطمئنا همین خوندن متن بود. هیچ وقت نشده بود که نمره کمی بگیره جز وقتی که باید برای تمرین خونه پنج قسمت متن و میخوند و توضیح میداد.

حالا نوبت من بود که پقی بزنم زیر خنده، اگرچه به اندازه هری که تلاش میکرد که از دستش خلاص بشه موفق نبودم چون هی با دستش میزد به پهلوم و هلم میداد. حرومزاده!

-----

"تو باید قیافه خودتت و میدیدی!" هری خندید همونطور که به سمت لاکرش میرفت. نایل از پشت سرش شروع کرد به خندیدن با اینکه هیچ چیزی از ماجرا نمیدونست.

"اصلا هم خنده دار نبود."

"باشه. هر چی تو بگی." هری جوابم و داد.

لاکرم و باز کردم و کتابام و داخلش گذاشتم. دقیقا وقتی که میخواستم برم، یه برگه کوچیک افتاد. آهی کشیدم و راهم و کج کردم. خم شدم تا بردارمش. در لاکرم و بستم و برگه رو توی جیبم گذاشتم و به خودم گفتم تا یادم نره بعدا ببینمش.

"من حتی نمیدونم چرا باهات دوست شدم استایلز." لپ هام و باد کردم و حالت قهر به خودم گرفتم. دستم و براش تکون دادم و خداحافظی کردم و ازش دور شدم قبل اینکه بهش اجازه بدم حرف بزنه.

و قبل اینکه بتونم بفهمم، خودم و دیدم که داشتم از راهروی آشنای مدرسه رد میشدم و مستقیم به سمت اتاق زین میرفتم. میخواستم در بزنم که صدای خنده از داخل اتاق به گوشم خورد.

گوشام و به در چسبوندم و صدای آقای تاملینسون رو شنیدم.

پس تصمیم گرفتم در بزنم چون اون درباره رابطه ما میدونست. بلافاصله صحبتشون و تموم کردن و زین صدام زد."بیا تو."

دستگیره رو چرخوندم و وارد شدم. صورتم دقیقا وقتی که احساس کردم دو جفت چشم بهم خیره شدن قرمز شد. این روزها بیشتر از همیشه قرمز میشم. سوپرایز نمیشدم اگه میدیدم صورتم برای همیشه یه طیف قرمزی به خودش گرفته.

زین ریز خندید و از پشت میزش بلند شد و به سمتم اومد، بازوهاش دورم قرار گرفتن و دوباره احساس آرامش تمام وجودم و پر کرد. به سمتم خم شد و صورتش و آروم بهم چسبوند که باعث شد قرمزتر بشم، سرم و پایین بندازم و لبخندی گوشه لبام جا خوش کنه.

"آره، اون مواظبتونه، تومو موافقه!" آقای تاملینسون گفت و نگاهش و از روی من برداشت.

"مرسی بابت موافقتت لو، ولی واقعا کسی ازت نظرت و نخواست، میدونی؟" زین با چشم غره جواب داد و من و به سمت میزش هل میداد.

بهش تکیه داد و من و به خودش نزدیک کرد، حالا میتونستم به سینه اش تکیه بدم.

چرا حس نمیکردم دارم اشتباه میکنم؟

چرا حس میکردم حالا همه چیز دقیقا جوریه که باید باشه؟ انگار که همیشه جام بین بازوهای زین بوده، اینکه بهش تکیه بدم و گرمای نفس هاش روی گردنم پخش بشه.

خودم و بیشتر بهش فشار دادم، عاشق گرمای بدنش بودم، یه آه از روی لذت کشیدم وقتی لمس چونه اش و احساس کردم که روی شونه ام قرار گرفته و من و محکم تر توی بغلش نگه میداره. لباش آروم روی شونه ام و بوسید قبل اینکه به سمت گردنم حرکت کنه. لب هاش روی پوست گردنم کشیده میشد و روی هرنقطه اش بوسه میکاشت.

با تمام وجود میخواستم ناله کنم ولی لبام و گاز گرفتم تا تلاش کنم که حواسم باشه تنها نیستیم.

"خب، من میرم. قبل اینکه شما دو تا رو اینجا در حال به فاک دادن هم ببینم و زین، حواست باشه، توی خونه فاکی خودت نیستی پسر." آقای تاملینسون گفت در حالی که به سمت در حرکت میکرد و با یه لبخندی بهم خیره شده بود.

"خفه شو، یه جوری رفتار نکن که انگار اون استایلز هر روز روی میزت به فاک نمیره." زین زمزمه کرد و دوباره چونه اش و روی شونه ام گذاشت.

آقای تاملینسون به وضوح قرمز شد و سریع از اتاق بیرون رفت و در و محکم پشت سرش کوبید.

"میدونستم تنها راه بیرون کردنش همینه." زین زیر گوشم زمزمه کرد که باعث شد بخندم. چرخیدم تا بتونم ببینمش و لباش و بین لبام گیر انداختم. از روی تعجب صدایی از خودش در آورد و انگشتاش از روی صورتم بالا رفتن تا موهام و توی دستاش فشار بده و من و به خودش نزدیک تر کنه.

"دوستت دارم." زمزمه کرد.

"منم دوستت دارم عزیزم."

زین بازهم من و بیشتر به خودش فشار داد. لباش نزدیک به لبام بود تا بوسه دیگه ای رو از سر بگیره که صدای زنگ بلند مدرسه پایان زمان ناهار رو اعلام کرد. به نگاه مخمور و ناراحت زین خندیدم و از آغوشش بیرون اومدم و یه بوسه سریع روی لباش گذاشتم قبل اینکه از اتاق خارج شم.

------

آخر ترجمه این فف من مرض قند میگیرم بس که اینا اینقد شیرینن. اه. بدمان آمد. هی ماچ موچ:|😂

ووت و کامنت لطفا یادتون نره🤍

Lusting You [ Persian Translation ]Where stories live. Discover now