- 7 -

1.1K 233 21
                                    

پارت هفتم

از نگاه زین

"خب، لیام چطور بود؟" لویی پرسید در حالی که توی ماشین نشسته بودیم و از پارکینگ مدرسه به بیرون میروندیم.

"خوب. حدس میزنم. نمیدونم چرا عجیب غریب رفتار میکرد. اصلا به من توجهی نداشت و این ازش انتظار نمیرفت. اون برای درس خوندن می میره!"توضیح دادم و با دستام روی داشبورد ریتم میزدم.

"شاید امروز توی مودش نبوده. منظورم اینه، بالاخره شاید مثل من باشه که هیچ وقت از درس خوندن خوشم نمیومد." لویی جواب داد و به من که چشم هام و براش میچرخوندم پوزخند زد. شاید شماها فکر کنین یه معلم هیچ وقت چیز بدی راجع به درس خوندن نگه ولی اینطور نیست.

"شاید." گفتم و سرم آروم تکون دادم.

"خب، راستش داشتم به این فکر میکردم که امشب بریم سینما و یه فیلم ببینیم." لویی پرسید.

"کلی برگه دارم که باید تصحیحشون کنم." بهش گفتم ولی میدونستم این برای لویی قانع کننده نیست و جواب نمیده. اگه تصمیم داشت کاری و انجام بده انجامش میداد. فرقی نداشت چی باشه و چه اتفاقی بیفته.

"الان آخر هفته است زین! تو میتونی اون و دیرتر هم انجام بدی." لویی اعلام کرد در حالی که کنار سینما ماشین و پارک میکرد.

"الان آخه؟" پرسیدم و به بیرون نگاه کردم.

"آره، همین الان. چی میشه بیای و یه شب با من یه فیلم ببینی؟" لویی مسخره ام کرد. پارک کردن ماشین تموم شد و هردو پیاده شدیم.

"چه فیلمی؟"

"اینترشیپ. (دوران رزیدنتی بیمارستان.) می میرم برای دیدنش." گفتم و هردومون توی صف گرفتن بلیط ایستادیم.

"قسم میخورم زین، اگه این کوچکترین ربطی به شیفتگی مسخره ات نسبت به دیلن ابرین داشته باشه اصلا جالب نیست." لویی مسخره ام کرد و تونست قبل اینکه من به خودم بیام بلیت ها رو بخره.

"اون کیوته و تو هم دیگه قرار نیست چیز دیگه ای در این باره بگی." توجیهش کردم در حالی که وارد سالن چهارم میشدیم تا صندلی هامون و پیدا کنیم.

فیلم واقعا هیجان انگیز و جالب بود و من باید حواسم و جمع فیلم میکردم تا دوباره سمت لیام نره. میدونستم دوستش دارم اگرچه میدونستم نباید اینطور باشه. میدونستم از خیلی جهات اشتباهه ولی فقط نمیتونستم جلوی خودم و بگیرم. فقط، انگار یه چیز خاصی توی وجودش بود که باعث میشد عاشقش باشم.

نه، عاشقش نبودم، البته هنوز نه. ولی میدونستم خیلی زود این اتفاق می افته. میتونستم احساسش کنم. هیچ وقت همچین احساس قوی ای رو قبلا نسبت به کسی نداشتم. و هیچ ایده ای نداشتم که قراره چه اتفاقی بیفته و من قراره چی کار کنم چون واقعا هیچ جوره جواب نمیداد.

۱) لیام دانش آموز منه.

۲)هیچ راهی وجود نداره که اونم از من خوشش بیاد.

۳)منِ فاکینگ معلمشم!

"زین، تو حالت خوبه پسر؟" لویی پرسید و من سرم و آروم تکون دادم.

"میرم دستشویی و برمیگردم." گفتم و از سالن بیرون اومدم. از بخت بدم توالت خالی نبود و آخرین آدمی که انتظارش و داشتم اونجا ایستاده بود.

"اوه سلام آقای ملیک. انتظار نداشتم اینجا ببینمتون!" لیام لبخند زد و دستاش و توی جیبش فروکرد.

"سلام لیام. اینجا چیکار میکنی؟" تنها سوال مزخرفی بود که توی اون شرایط به ذهنم رسید.

"اینجا سینماست آقای ملیک! به نظرتون چیکار میکنم؟" لیام با خنده جوابم و داد.

"اوه، آره درست میگی. متاسفم." گفتم و چشم هام و چرخوندم. من و دست می انداخت؟ ولی خوشحال بودم از اینکه تونستم لیام و بخندونم.

اون فقط خیلی تو دل برو بود.

"امممم... میخواستم یه چیزی بپرسم." لیام گفت و پشت گردنش و خاروند.

"حتما. بپرس ببینم." گفتم.

"از اونجایی که بضی از جلسه ها رو از دست دادم برای نوشتن انشام مشکل دارم. پس میخواستم بدونم میشه فردا هم و ببینیم و شاید بتونین کمکم کنین؟" لیام عصبی پرسید و لب پائینش و میجوید.

"لی---"

"مجبور نیستین قبول کنین. منظورم اینه...اگه واقعا نمیخواین و دوست ندارین اجباری نیست." لیام گفت.

"نه مشکلی نیست. شماره ات و بده و من بهت پیام میدم." گفتم. لیام مشتاقانه سر تکون داد و گوشی اش و بهم داد. سریع شماره ام و تایپ کردم و گوشی اش و بهش برگردوندم.

"مرسی." لیام گفت.

باشه، خب...من همین الان شماره ام و به فقط "یه دانش آموز" ندادم. واو.

-----

من یه معذرت خواهی بدهکارم. برنامه آپ منظم تا یه زمانی بهم خورده و ازین به بعد آخر هفته ها و شاید دوشنبه ها آپ داشته باشیم❤

پ.ن: راجع به بریتز هم فقط میتونم بگم اون لیاقتش بیشتر از این حرفاست:"(💔

Lusting You [ Persian Translation ]Where stories live. Discover now