- 21 -

895 202 28
                                    

سلام. خوبید؟ خواستم یه چیزی بگم و سریع برم. جدیدا میترسم عاپ کنم. آخه حس میکنم یه سری روح میان میخونن ووت میدن میرن. چرا خب؟ کامنت بذارید نفس بکشید بدونم زنده اید حداقل.👀

پارت بیست و یکم

از نگاه لیام

"باهام حرف بزنی؟" حق به جانب پرسیدم و اخم کردم. چیز دیگه ای هم مونده بود که بخواد بگه؟ این همه براش کافی نبود؟

"فاک لی. اینجوری نگاهم نکن." زین فریاد زد و کمرم و محکم گرفت. به سمت ماشینش هلم داد. قدم هاش محکم و سریع بود. تلاش می کردم متوقفش کنم ولی دستاش به دستام چسبیده بود و جداکردنش غیرممکن بود.

"بذار برم." عصبانی غرغر کردم. یادم اومد ما هنوزم نباید با هم توی جمعیت دیده میشدیم، پس سریع سرم و چرخوندم تا مطمئن بشم کسی نمی بینتمون.

"سوار شو." زین یه جورایی بهم دستور داد. دستش و روی در گذاشت و با چشماش اشاره کرد برم داخل. دهنم و باز کردم که یه چیز بهش بگم ولی زین با نگاه جدیش بهم خیره شد. "گفتم سوار شو لیام."

آه کشیدم و سوار شدم. گذاشتم زین در و برام ببنده. نگاهش میکردم که ماشین و دور زد و روی صندلی راننده نشست. به سمتم چرخید و نگاهم کرد. خشمی که توی چشماش موج میزد باعث میشد اونا قهوه ای روشن دیده شن.

ببخشید، ولی احیانا من نباید اونی باشم که عصبانیه؟

"اینجوری نگاه نکن. بسه." بهش توپیدم. دستم و سمت رادیو بردم که روشنش کنم تا شاید این جو متشنج بینمون بهتر شه. زین با یه لبخند عجیب بهم نگاه کرد و نزدیک تر شد. عقب کشیدم و به در چسبیدم.

"دارم تلاش میکنم بفهمم از لیام عصبانی خوشم میاد یا نه." زین گفت.

"ببین زین اگه قراره---"

زین صورتم و توی دستاش گرفت و من و به خودش چسبوند و لباش و روی لبام کاشت. صدای خفه ای که از بین لبام خارج شد میون لبای زین شنیده نشد. دستام به سمت سینه اش رفتن تا اون و از خودم دور کنم ولی این فقط باعث شد با شدت بیشتری لبام و به بازی بگیره. لب پایینم و میون دندوناش گرفته بودو محکم گازشون میگرفت. به نفس نفس زدن افتاده بودم.

"دلم براش تنگ شده بود." زین روی لبام زمزمه کرد.

احساس میکردم دارم مقابلش ذوب میشم. آروم لباش و بوسیدم. لبامون به طرز فاکی عالی با هم مچ شده بودن. و اون درست میگفت. این همون چیزی بود که منم یه هفته در حد مرگ دلتنگش بودم. همین بوسه های شلخته و کثیف و یهوییمون اما به همون اندازه فوق العاده.

"بسه." زمزمه کردم و آروم عقب کشیدم. زین غر زد ولی بالاخره راضی شد عقب بکشه.

"ما باید حرف بزنیم. همین الان."

"من حتی نمی فهمم قراره راجع به چی حرف بزنیم. چیزی مونده؟" زیر لب گفتم و به یه آه نگاهم و ازش برداشتم. همین الانشم همه چیز و می دونستم. ما همه چیز و تموم کرده بودیم و اون وسط قرارش توی مک دونالد با یکی دیگه بلند شده بود و اومده بود که چی بهم بگه؟

"این برای خودمونه لی و---"

"اونجوری صدام نزن. نکن زین." داد کشیدم و دم عمیقی کشیدم. خودمم از دادی که زدم تعجب کردم. من؟

"تو--من-چی؟ تو واقعا اینقدر ازم متنفر شدی؟" میتونستم درد و از توی چشماش بخونم و فورا از کارم پشیمون شدم.

"من ازت متنفر نیستم زین. و نمیخوامم هیچ وقت باشم." زمزمه کردم.

"ولی تو باید بدونی من نمیخوام توی دردسر بیفتم. نمیخوام تو توی دردسر بیفتی. به خاطر همینه ازت خواستم ازهم جدا بمونیم. فاک لیام. باور کن واقعا نمیخواستم ولی مجبور شدم چون به هیچ وجه نمیخوام درس خوندنت توی اون مدرسه به خاطر من---"

"میدونی این هیچ چیزی و تغییر نمیده درسته؟" پرسیدم.

"منظورت چیه؟"

"این حرف هایی که میزنی نمیتونه هیچ چیزی و تغییر بده چون دیگه قرار نیست برگردی پیشم. قراره؟" پرسیدم و سر انگشتام بی قرار روی شیشه ماشین میچرخید و ضرب گرفته بود.

زین چند ثانیه بهم خیره شد و شک داشت چی بگه. صورتش درهم بود و من جوابش و از همین حالا هم میدونستم.

"نه.این-نه-اینجوری."

"دقیقا. میدونستم."

"ولی لیام---"

"نه من می فهممت. تو داری خودت و میکشی بیرون. نمیتونی توی این رابطه معلم - دانش آموزی باشی. فقط این بین من خیلی احمق بودم که فکر میکردم این واقعیه---"

"جرئت نکن یه بار دیگه این حرف و بزنی لیام." زین حرفم و قطع کرد.

"چرا؟"

لبم و محکم گاز میگرفتم به این امید که اشکام روی صورتم نریزن. نمیخواستم بذارم زین بفهمه و ببینه تا چه حد تونسته من و بشکنه. اینکه چقدر میتونه احساساتم و کنترل کنه و روم تاثیر بذاره. هیچ وقت نمیخواستم بفهمه.

"چون عشقم به تو واقعی تر از هرچیزی بود لیام." زین جوابم و داد و چشماش و برام چرخوند.

ولی اگه اینجوری بود اون نمیتونست اینقدر راحت ازم جدا شه. اینقدر راحت و ساده بزنه زیر همه چیز. نمیتونست به خودش اجازه بده من و با این چشم های اشکی تنها بذاره و بره.

"من واقعا نیاز دارم برم." زمزمه کردم و دستم به سمت دستگیره ماشین رفت. در و باز کردم و قبل اینکه به زین اجازه کاری بدم و بتونه جلوم و بگیره پریدم بیرون. در و محکم پشت سرم کوبیدم.

اشکام میریختن و صورتم و خیس میکردن. با تمام سرعتی که میتونستم از پارکینگ خارج شدم.

گوشیم و بیرون کشیدم و شماره هری و گرفتم.

"لی؟ تو حالت خوبه؟" هری همین که تلفن و برداشت گفت.

"ن-نه. شما کجایین؟"

"همون کلابی که نزدیک مک دونالده. میخوای بیام دنبالت؟" هری پرسید.

"نه. همونجا بمون. من دارم میام."

------

شب / روزتون خوش

Lusting You [ Persian Translation ]Kde žijí příběhy. Začni objevovat