- 26 -

768 170 7
                                    

عاه:" الان میتونم بگم لانگ تایم نو سی😂
خوبین؟ خوشین؟ امتحاناتون خوب بود؟^^
اند هیر ایت ایز پارت جدید. امیدوارم لذت ببرید، ووت بدید، کامنت بذارید و معرفی کنید. واقعا امیدوارم💜

پارت بیست و ششم

از نگاه زین

"زین."

"لویی."

"خوشحالم میبینم هنوز زنده ای."لویی گفت. گوشه اتاق مشترک پرسنل نشسته بود، لپ تاپ روی پاهاش بود و دستاش و دور ماگ پر از قهوه ای که ازش بخار بلند میشد حلقه کرده بود. به سمتش حرکت کردم و کرواتم و شل کردم. ما تنها کسایی بودیم که توی اتاق بودیم چون بیشتر معلم ها، برخلاف ما، سکوت و آرامش اتاق خودشون و ترجیح میدادن.

"ولی من خوشحال نیستم میبینم هنوز کسی برای کشتنت دست به کار نشده." گفتم و کنارش نشستم.

این چند روز اخیر زیاد هم و ندیده بودیم، لویی سرش با سال یازدهمی ها شلوغ بود و منم بعد دعوای خودم و لی زیاد حوصله نداشتم.

"بامزه بود." لویی با خنده طعنه آمیزی جوابم و داد.

"یه چیزی هست که میخوام راجع بهش باهات حرف بزنم." شروع کردم. لویی فورا خنده اش و خورد و بهم نگاه کرد. اینکه چقد سریع حالت چهره اش از شوخ و بی تفاوت به جدی تغییر میکرد ترسناک بود.

"چی شده؟" پرسید.

"لیام یه یادداشت گرفته، درست قبل روزی که باهاش بهم زدم. یه آدمی راجع به ما میدونست. نمیدونم چه جوری ولی اونا میدونن---"

" و دقیقا به همین دلیل بهم زدین."

"خب، آره. من واقعا نمیتونم شغلم و از دست بدم و نمیتونم بذارم به تحصیل لیام لطمه ای وارد شه. میدونم تصمیم احمقانه ای بود ولی تنها چیزی بود که توی اون زمان به ذهن خسته و درهمم میرسید." خوشحال بودم که الان همه چیز حل شده، از دعوا - اونم با لیام - متنفر بودم. در حد جهنم سخت بود، شاید هم سخت تر.

" تو و هری چیزی شبیه این برگه ها گرفتین؟" پرسیدم و موهام و محکم میون دستام مچاله کردم.

کاملا مطمئن بودم لویی به سختی میتونه چیزی رو ازم پنهون کنه و اگه همچین چیزی برای اونم اتفاق افتاده باشه، حتما بهم میگفت. ولی نمیتونستم نپرسم.

"نه، اصلا."

------

"من دلم میخواد ما به یه قرار واقعی بریم." لیام زیر لب حرف میزد و من کنارش نشستم، ظرف زرد رنگ پاپ کورن و بینمون گذاشتم.

بازوهاش و دورم گذاشت و خودش و به من نزدیک تر کرد. با اینکه هردومون خیره به تلویزیون بودیم، اما بهش توجهی نداشتیم.

"منم خیلی دلم میخواد ببرمت یه قرار واقعی." آه کشیدم و پیشونیش و بوسیدم. انگار به همون اندازه که دلمون میخواست عین کاپلای واقعی باشیم، قبل اینکه لیام دبیرستانش و تموم کنه یا من مدرسم و عوض کنم؛ این اتفاق غیرممکن بود و میدونستیم هیچ کدوم این اتفاق ها قرار نیست به زودی بیفته.

"ولی ما میتونیم، مگه نه؟ یه روزی؟" لیام پرسید.

"البته!" با لبخند جوابش و دادم. به جلو خم شدم و لبام و روی پیشونیش گذاشتم، و برای چند لحظه نگهش داشتم. عاشق گرمای پوستش در تضاد با لبام بودم.

این قشنگ بود که اون و کنار خودم داشتم و حسش میکردم.

لیام بعد چند ثانیه عقب رفت و خنده ام گرفت، نذاشتم ببینه و پشت گردنش و گرفتم و سرش و بین دستام قایم کردم.

"چی شده لیام؟"

"تو. تو انگار که یه ذره ناراحتی و من-" جوابم و داد و پیشونیش و به پیشونیم چسبوند. نمیتونستم جلوی خودم و بگیرم،با لبایی که جلوی چشمام برق میزدن. آروم بینی هامون و به هم مالیدم قبل اینکه لبامون قفل هم بشن. لبای لیام مثل همیشه نرم نبود، برای اولین بار بود که لباش کلی ترک و خراش داشت.

ولی برام مهم نبود.

هیچ چیز نمیتونست جلوی من و بگیره که بهش نزدیک تر نشم و محکم تر نبوسمش، نمیتونستم ازش سیر شم.

و دوست نداشتم بقیه فکر کنن درباره عشقم به لیام دیوونه ام یا همچین چیزی، ولی این چیزی بود که واقعا بودم و این فقط راجع به لیام بود.

مهم نبود چی بشه، هیچ وقت ازش دست نمیکشم.
لیام کسی بود که عقب کشید، نفس عمیقی کشید و پیشونیش و بهم تکیه داد. لبخندی که اینبار زدم از چشماش دور نموند.

"حالت خوبه؟" پرسید و دستاش و روی گونه ام گذاشت، و انگشت شستش و روی لب پایینم میکشید.

"خوبم."

"زین."

"باشه. تسلیم. داشتم به اون نامه فکر میکردم. خب، ما هیچ وقت نفهمیدیم اون نامه از کی بوده." آهی کشیدم و از لیام جدا شدم، لباسام و صاف کردم. دستام و گرفت و انگشتاش و از میون انگشتام رد کرد، چشماش با کنجکاوی چشمام و زیر و رو میکرد.

"قول میدم، هیچ کس غیر از هری و الکس راجع به ما نمیدونه. من به هیچکس دیگه هیچ چیزی نگفتم." لیام گفت.

"من به تو شک ندارم بیب." گفتم و آروم خندیدم.

لیام عضلات منقبض شده اش و رهاکرد و ریلکس نشست. ولی اخم کوچیکی روی معماری عالی صورتش جا خوش کرد.

"آخه کی میتونه باشه؟ ما باید خیلی مراقب باشیم، حتی دیگه همو توی مدرسه نبینیم. شاید کمکی کنه." لیام گفت.

"تنها راهیه که برامون مونده."

نگاهم و از روی لیام برداشتم، ولی کمکی بهم نکرد. این راه حل جواب نمیداد، من مثل هوایی که باید تنفس کنم بهش نیاز داشتم ولی فاصله ای که باید بین دیوارای مدرسه مارو از هم جدا نگه میداشت تنها راه باقی مونده بود.

------

هپی سامر!
امیدوارم تابستون و بترکونیم...

Lusting You [ Persian Translation ]Where stories live. Discover now