پارت هشتم
از نگاه زین
- صبر کن ببینم، اون میاد به آپارتمانت؟ - لویی
- آره، برای نوشتن انشاش به کمک نیاز داره*-* اگه کنترلم از دستم در بره و کاری کنم چی؟
- نگران نباش پسر. مشکلی پیش نمیاد و خوب پیش میری. فقط حواست باشه یهویی هوس نکنی خیلی سخت به فاکش بدی:") - لویی
- اوه خدای من! لویی! خفه شو. دیگه درباره اش هیچی بهت نمیگم.
سرم و از گوشیم بالا آوردم وقتی صدای زنگ در و شنیدم و احتمال دادم لیام باشه. یه نفس عمیق کشیدم و گوشیم و توی جیب شلوارم چپوندم قبل اینکه با عجله به سمت در برم.
لیام اونجا ایستاده بود و خنده ریزی توی چهره اش بود. چین های کنار چشمش برق میزدن و توی چشم بودن. موهاش فرفری و شلخته تر از همیشه به نظر میرسید. یه پلیور قرمز پوشیده بود و شلوار کتون و ضخیم مشکی پاش بود. چشم هام توی شکلاتی های قهوه ایش قفل شد و اون لباش و می لیسید و دوباره خیسشون میکرد.
اوه خدا! باید یه کاری کنم نه اینکه همینجور اینجا بایستم! شرمنده شدم . میتونستم احساسش کنم.
اون لعنتی خیلی خوشمز--- کلمات نامناسب و تحریک کننده نه زین. نه نه نه.
"سلام" گفتم و از کنار در کنار رفتم و به داخل دعوتش کردم. لیام لبخندی زد قبل اینکه قدمی به داخل برداره و با چشم هاش خونه رو از نظر بگذرونه.
"سلام" لیام گفت و در نهایت به من نگاه کرد.
"خب...پس میتونیم کارمون و شروع کنیم؟" گفتم و به سمت کتابایی که چیده بودم اشاره کردم. لیام سر تکون داد در حالی که وسایل و کیفش و کنار کاناپه روی زمین میگذاشت. به سمت کانتر آشپزخونه راهنمایی اش کردم و به نظرم رسید اونجا جای بهتری برای درس خوندنه.
"آپارتمان قشنگی دارین!" لیام گفت در حالی که هردومون مینشستیم.
"مرسی. خب، چه موضوعی رو متوجه نشدی؟" پرسیدم.
"راستش، درباره این رمان و تکنیک های نوشتاری اش هیچی نمی فهمم. واقعا توی ادبیات افتضاحم پس آره، انتظارش میرفت." لیام سرخ شد و رمانی که درباره اش صحبت میکرد و دستم داد. به خودم اجازه دادم که انگشتاش و خیلی نرم لمس کنم و می دیدمش که بیشتر و بیشتر سرخ میشد.
واقعا میتونستم کل روز و بشینم و فقط سرخ شدن و خجالت کشیدنش و تماشا کنم.
"نگران نباش لی. اونقدرا هم افتضاح نیستی. فقط یه رمان خیلی سخت و انتخاب کردی که روش کار کنی." ریز به قیافه اش خندیدم در حالی که یه سری نکته رو براش یادداشت میکردم و دستش دادم. اخم کوچیکی روی پیشونیش نقش بست و اونا رو خوند.
سرش و بالا آورد و با یه لبخند ملایم نگاهم کرد.
"حالا واقعا بهتر میفهممش." خندید و باعث شد قلبم به طرز عجیب غریبی تندتر بزنه.
![](https://img.wattpad.com/cover/176043822-288-k264493.jpg)
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Lusting You [ Persian Translation ]
Hayran Kurgu• زین مالیک بیست و چهار ساله، برای دو سال در دبیرستان کالینز تدریس کرده و در طول این دوسال هیچ مشکل یا دردسری نداشته، هیچ رابطه ی عاشقانه ای با دانش آموزها، هیچ چیز. ولی همه این ها زمانی خیلی ناگهانی تغییر میکنه که یه دانش آموز به نام لیام پین وارد...