وقتی تمام تلاشتو میکنی تا ازش دوری کنی چون میدونی که موندن به ضررته اما هيچ وقت موفق نمیشی..مثل یه باتلاقی که دوس داری ازش خارج شی ولی میدونی موندن و دراومدن از این باتلاق یه معنی بیشتر نداره..مرگ!
این عشق رو میخواستم حتی به قیمت جونم اما مرگ برادرم...
ओह! यह छवि हमारे सामग्री दिशानिर्देशों का पालन नहीं करती है। प्रकाशन जारी रखने के लिए, कृपया इसे हटा दें या कोई भिन्न छवि अपलोड करें।
Couple : BoyXGirl, KookJin
Part 12
گیج بودو قلب بی قرارش همچنان با تصور صحنه ی چند دقیقه پیش به قفسه ی سینش میکوبید...
پشت در اتاقش ایستاده و سرشو به در تکیه داده بود.. ( چیکار کردی جونگکوک.. تو هنوز از احساسات اون خبر نداری.. چرا اینکارو..)
با فکر کردن به زبون خیس و نرم هیونا که مشتاق تر از اون تو بوسه همکاری میکرد.. لبخند نامحسوسی گوشه ی لبش جا خوش کرد ( یعنی..) لباشو گزید ( پس اون شب تو بارم؟...اووففف.. گرمه...)
با باز کردن زیپ کاپشنش دوباره یاد حرکت دستای ظریفش برای بستن زیپش افتاد ( لعنت.. من چم شده.. چرا هی بهش فکر میکنم..)
از شر لباس هایی که دمای بدنشو بالا میبرد خلاص شد.. وقتی به روبه رو شدن دوباره با هیونا فکر میکرد بدنش داغ میشدو احساس شرم میکرد... کمی تو اتاق چرخ زد و بالاخره درو باز کرد.. خونه ساکت بود.. به در بسته ی اتاق پدرو مادرش نگاهی انداخت ( خاک بر سرت جونگکوک.. حتما ناراحت شده..)
هیونا روی تخت دراز کشیده بودو با انگشت اشاره اشکال نامفهومی بر روتختی میکشید.. بغض لعنتیش هر لحظه آماده ترکیدن بود.. هنوزم اون بوسه های
داغو ناشیانه ی جونگکوک رو حس میکرد.. دستشو روی لبهای لرزونش کشید ( احمق.. من عاشقش شدم.. چرا.. چرا هیونا.. نباید این اتفاق میافتاد..)
از روی تخت بلند شد تا برای فرار از افکار دیوانه وارش به بیرون بره..
کاپشنی که روی تخت انداخته بود رو برداشتو در اتاقو باز کرد که با جونگکوک دم در آشپزخونه رو به رو شد..
جونگکوک با دیدنش هول کرد چندبار پشت سر هم پلک زدو به اطراف نگاه کرد..
هیونا با چشمای غمگین بهش نگاه کردو کاپشنشو پوشید..
حدسش درست بود.. با این رفتار باعث ناراحتیش شده بود..( تو این سرما کجا میخواد بره؟؟)