خودمونو نجات دادم!

379 104 20
                                    

2روز از تصمیمی که جونگین گرفته بود می گذشت اما اون هنوز نتونسته بود موردی برای گزارش پیدا کنه.
زندانیا هنوز به اون و کیونگ سو اعتماد نداشتن به همین دلیل خیلی حواسشونو جمع می کردن و با اونا گرم نمی گرفتن!
جونگین کاملا کلافه شده بود.گاهی فکر می کرد شاید باید با التماس خودشونو نجات بده اما این کار قطعا فایده ای نداشت!
اون شب وقتی به همراه کیونگ سویی که مثل همیشه تو راهِ خوابگاه چرت می زد، به خوابگاه برگشتن متوجه شد تمین هنوز برنگشته.
کیونگ سو اونقدر خسته بود که خیلی زود به خواب رفت اما جونگین بخاطر نگرانی که داشت نتونست بخوابه.
نمی دونست چقدر گذشت اما متوجه شد تمین برگشته.
وقتی تمین،بدون توجه به جونگ،تو جاش دراز کشید،جونگین به آرومی زمزمه کرد:
-کجا بودی؟خیلی نگرانت شدم..حالت خوبه؟
قطره اشکی که از چشم تمین خارج شد ،جلوی چشم جونگین خودنمایی کرد:
-تمین؟داری گریه می کنی؟اتفاقی افتاده؟
جونگین با نگرانی پرسید و برای اینکه تمین رو آروم کنه دستشو گرفت و به آرومی با انگشت شستش پشت دست تمینو نوازش کرد.
-خواهرم...
تمین با صدای خفه ای گفت اما جونگ تونست تشخیص بده:
-اتفاقی براش افتاده؟
-وقتی تو ساختمون خیاطی بودم،بهم گفتن حالِ خواهرم خوب نیست. منم بعد از اینکه تاییدیه گرفتم،به دیدنش رفتم...
-خب؟
حرف زدن برای تمین کاملا سخت بود.چه طور می تونست درمورد اتفاقی که افتاده چیزی بگه؟
-اون چند روزی بیمار بود و من امروز متوجه شدم...
-خب دلیل بیماریش چیه؟همون پلاگری که گفتی؟؟؟
تمین با خودش فکر کرد کاش دلیلش همین بود!اگه اون مبتلا به پلاگر می شد فقط با خوردن گوشت،همه چی درست می شد..اما حالا چه چیزی برای درمان وجود داشت؟
-چند روز پیش،وقتی برای تمیز کردنِ اتاق یکی از افسرا رفته بود...اون حرومزاده بهش تجاوز کرد...و..خواهرم...بخاطر شوکی که بهش وارد شد..به سختی بیمار شده...
جونگین هیچ کلمه ای برای تسلی پیدا نمی کرد.
چی باید می گفت؟اینکه همه چی درست میشه؟اما این ممکن بود؟ ممکن بود روزی برسه که همه چی درست بشه؟
-متاسفم تمین...واقعا..واقعا نمیدونم چی باید بگم...
تمین نفس پر دردی کشید.
-اما..مگه رابطه ی جنسی تو اردوگاه ممنوع نیست؟
تمین با پوزخند جواب داد:
-فکر می کنی اون نگهبانای عوضی به قوانین اهمیتی میدن؟
جونگین واقعا حرفی برای گفتن نداشت و این خیلی اذیتش می کرد:
-متاسفم تمین...حتی نمی تونم کاری کنم که آرومت کنه..
تمین لبخندی زد و روشو برگردوند که بخوابه.
هرچند اون نهایتا بعد از کلی گریه ی بی صدا، دمدمای صبح به خواب رفت.

جونگین درمورد قضیه ی تجاوز چیزی به کیونگ سو نگفته بود.
کیونگ کاملا درگیر کارای روزانه ای بود که بهشون میدادن.شاید اون فکر میکرد ترسناک ترین اتفاقی که تو اردوگاه میوفته کارهای سخت و گرسنگی زیاد باشه.اما واقعا این حتی از آزار های جنسی هم سخت تر بود؟
یک هفته از شبی که تمین درمورد خواهرش گفته بود می گذشت.
تمین کاملا کم حرف شده بود و اغلب تو خودش بود.
جونگین فکر می کرد باید کاری کنه.نمی تونست اجازه بده تمین به تنهایی همچین دردیو تحمل کنه.اون حتی یک بار هم خواهره تمین رو ندیده بود و اسمشم نمی دونست. اما بخاطر حس برادری که با تمین داشت، نمی تونست نسبت به این قضیه بی تفاوت باشه.
اون منتظر فرصتی بود که بتونه با تمین حرف بزنه و بهش اطمینان بده که می تونه روش حساب کنه.
اما تمین صبح ها زودتر از اونا سره کارش می رفت و بعد از کار با گرفتنِ تاییدیه به دیدن خواهرش می رفت و شب ها خیلی دیر بر می گشت.
حالا دیگه حتی کیونگ سو هم متوجه ی احوال تمین شده بود اما هربار که از جونگین می پرسید چه اتفاقی افتاده؟جونگ سعی می کرد خستگی کاریه تمینو بهانه کنه.
تمین مثل تمام اون یک هفته ای که گذشته بود،دیر تر از بقیه به خوابگاه برگشت. اما جونگین تصمیم داشت این بار هرطور شده با تمین حرف بزنه.
وقتی تمین کناره جونگ دراز کشید جونگین آروم به سمتش چرخید:
-تمین؟
-بیدارت کردم جونگ؟
جونگین نفس آرومی کشید:
-اینطور نیست..نگرانت بودم.
تمین جوابی پیدا نکرد پس فقط لبخند زد.
-تمین..لطفا تنهایی تحملش نکن.شاید کاری از دستم بر نیاد ولی حداقل می تونم به حرفات گوش بدم.
تمین نگاهی به اطراف انداخت.اون وقت شب همه خواب بودن..همه به جز مینهو!
-می خوام از اینجا برم.
جونگین با تعجب به تمین خیره شد و منتظره ادامه ی حرفش موند.
-نمی تونم اجازه بدم بازم این اتفاق بیوفته.باید با خواهرم از اینجا فرار کنیم.
-اما تمین...این خطرناکه..تو..تو خودت گفتی..گفتی قطعا فرار مساوی با مرگه!
تمین سرشو تکون داد:
-بنظرت مرگ بهتر نیست؟من خیلی بهش فکر کردم جونگ...
-پس..تمام اون شبایی که میگفتی داری فکر میکنی..به فرار فکر می کردی؟
-نه..اون شبا به خواهرم فکر می کردم..درمورد آزارای جنسی که دخترا تو اردوگاه تحمل می کنن فهمیده بودم و نگران خواهرم بودم..و در نهایت چیزی که ازش می ترسیدم اتفاق افتاد...
تمین آهی کشید و ادامه داد:
-اون به شدت آسیب دیده جونگ.نمی تونم بذارم بیشتر از این اینجا بمونه.
-اما..چه طور میخوای فرار کنی؟اون سیمای ولتاژ بالاچی؟اون تله هایی که اطراف اردوگاهن چی؟
-نمی دونم جونگین.شاید ظاهرا تصمیمم فراره اما درواقع میخوام با خواهرم بمیرم.
-مطمئنی خواهرتم همینو می خواد؟
تمین سرشو به نشونه ی تایید تکون داد:
-مرگ چیزیه که اون تمام این یک هفته ازم خواسته.
جونگین با کلافگی چشم هاشو چرخوند و لبشو گاز گرفت.
-اما تمین...لطفا بیشتر فکر کن.
-فکرامو کردم جونگین.این مثل خودکشیه اما فرقش اینه که حداقل تلاشی برای خلاص شدن از اینجا کردم!
جونگین دست تمین رو تو دستش گرفت.
-نمی خوام بمیری تمین...
خیسی گونه هاش خبر از سرازیر شدن اشک هاش میدادن.جونگ حتی زیره کتک سربازا هم هیچ اشکی نریخته بود..اما حالا با تصوره مرگِ تمین اون نمی تونست جلوی احساساتشو بگیره...اگه تمینو از دست میداد اون اردوگاه چیزی فراتر از جهنم می شد.
اون شب اون دو نفر بعد از کمی تلاش به خواب رفتن..بی خبر از مینهویی که کمی اون سمت تر دست هاشو به شدت روی دهانش فشار میداد تا جلوی هق هقشو بگیره!
مینهو صادقانه عاشق تمین بود..اما هیچ حقی نداشت!
اون فقط می تونست پنهانی به تمین عشق بورزه و در حسرت یه لمس ساده روزهاشو سپری کنه...

38th parallel Where stories live. Discover now