اون واقعا خودش بود!

312 87 42
                                    

شونه به شونه ی سهون قدم بر می داشت.

چندین بار آب دهنش رو قورت داد تا بتونه کلمه ای به زبون بیاره اما انگار به هیچ وجه ممکن نبود!

چی باید می گفت؟

بنظر هر چیزی که حالا می گفت فقط بهونه هایی بودن که سهون نمی تونست قبولشون کنه.

زمان چیزه مهمیه!

اینکه اتفاقات در زمانِ خودشون بیوفتن خیلی اهمیت داره.

و وقتی زمانِ درستش بگذره اون اتفاق دیگه مهم و تاثیر گذار نیست.

پس جونگین گشتن دنبالِ جمله های درست رو تموم کرد و مثل زمانی که باید حرف میزد ولی نزد،ساکت موند!

اگه قراره در زمان درست حرفی زده نشه پس بهتره سکوت باقی بمونه!

این نتیجه ای بود که جونگین بهش رسید!

به دنبال سهون وارد ساختمانی شد.

اونقدر فکرش درگیر بود که متوجه نشد از چه مسیر هایی عبور کردن .

حتی نتونست نمای بیرونی ساختمان رو درست ببینه.

چند قدمی که طی کردن تونست صدای مکالمه ی دو نفر رو که به زبان کره ای با هم حرف میزدن بشنوه.

در ابتدا، حرف ها واضح نبودن اما کم کم تونست تشخیص بده:

-خواهش می کنم تمومش کن بکهیون!!!من باید تا پایانِ درمان کنارشون باشم..اما دقیقا زمانی که درمانش به جاهای خیلی خوب رسیده بود تو بهش گفتی چندماه دیگه بیاد؟

-از ظاهرش مشخص بود کاملا درمان شده پس لازم نیست حتی چندماه دیگه هم بیاد!

-چرا قبل از هرکسی،معشوقتو درمان نمی کنی دکتر پارک؟

به محض ورودشون ، سهون با صدای بلند گفت و توجه اون دو نفر رو به خودش جلب کرد.

حالا جونگین می تونست اون دو نفر رو ببینه.

یکی از اون پسر ها که بنظر می رسید منشی باشه،پشت میز نشسته بود و پسره دیگه با عینکی که به چشم داشت، دست هاش رو رو میز ستون کرده ، کمی به جلو خم شده و به چهره ی عصبی پسره نشسته خیره بود اما با دیدن سهون و جونگین صاف ایستاد و با لبخند سلام کرد.

نگاهِ چانیول رو چهره ی جونگین برای چند لحظه ثابت موند.

یکی از ابروهاش ناخواسته بالا پرید،ضربان قلبش هر لحظه شدت می گرفت اما سعی کرد به خودش مسلط باشه:

-شما باید جونگین باشین!درسته؟

چانیول با همون لبخند و لحنِ کنترل شده رو به جونگین پرسید.

-بله...

با جوابی که از جونگین گرفت آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد لبخند رو همچنان رو لب هاش حفظ کنه:

38th parallel Where stories live. Discover now