آزادی!

294 89 45
                                    

در دو روز بعد اونا اطراف حومه ی بوکچانگ می گشتن.

و هرچه روی زمین و یا بین زباله ها پیدا می کردن می خوردن.

بنظر می رسید مردم اهمیتی به اونها نمی دن.

همونطور که تو خیابون ها پرسه میزدن دنبال خونه ای میگشتن که بتونن چیزی برای خوردن پیدا کنن.

در نهایت انتهای جاده ای کوچک خونه ای پیدا کردن و بعد از پاره کردن تلقِ پنجره پشتی،وارد خونه شدن.

در آشپزخانه 3 کاسه برنج پخته پیدا کردن.

حدس میزدن صاحب خونه به زودی بر میگرده پس برنج هارو داخل پاکتی خالی کردن و یه مقداری هم خمیر دانه ی سویا که در قفسه پیدا کردن برداشتن.

کمی که بیشتر گشتن تونستن یک شلوار زمستانی و یک جفت کفش پیدا کنن. همین طور یک کوله پشتی و یک کت زمستانی که ظاهری نظامی داشت و گرم تر از هر کتی بود که قبلا پوشیده بودن.

جونگین از کیونگ خواست تا کت و شلوار و کفشی که پیدا کرده بودن رو بپوشه.

+اما جونگین...حداقل یکیشو تو بردار.

-نگران من نباش کیونگ سو..فقط کاری که گفتم انجام بده.

بعد بوسه ای به پیشونی کیونگ زد و بهش کمک کرد تا لباس های جدید رو روی لباسایی که به تن داشت بپوشه.

جونگین کوله پشتی که پیدا کرده بودن رو به دوش انداخت و پاکت برنج رو درون کوله گذاشت.

کمی که بیشتر گشت ،درون یکی از قفسه ها،یه کیسه 5 کیلویی برنج پیدا کرد و درون کوله ش جا داد و  از خونه خارج شدن.

نزدیک مرکز بوکچانگ،زن فروشنده ای که متوجه کیسه برنج شده بود از جونگین خواست تا اون برنج رو به قیمت 4 هزار ون بهش بفروشه.

البته که جونگین با خوشحالی قبول کرد چون بنظرش رسید به پول نقد برای ادامه ی مسیر نیاز دارن پس این یه فرصت مناسب بود هرچند مطمئن نبود قیمت مناسبی برای برنج دریافت کرده یا نه.

با پولی که به دست آوردن مقداری بیسکوییت و کلوچه خریدن و با پای پیاده شهر رو ترک کردن.

در جاده با چند مرد برخورد کردن که لباس های کهنه و رنگ و رو رفته ای به تن داشتن.

جونگین سعی کرد مخفیانه به حرف های اونا گوش بده.

اونا دنبال کار می گشتن و برای غذا گدایی می کردن.

38th parallel Where stories live. Discover now