نفرت

346 97 25
                                    

از وقتی که به خوابگاه برگشته بودن چیزی از جونگین نپرسید.
به سقف خیره شده بود و به هیچ چیز فکر نمی کرد.
تو تاریکی بی انتهایی غرق شده بود!نمی دونست چقدر گذشته اما هر لحظه منتظر بود چشم هاشو باز کنه و بفهمه همه ی اون اتفاقات کابوس بودن.
با همین فکر بار ها چشم هاشو باز وبسته کرد اما هنوز هم همون حس های مبهم و خفه کننده اطرافش پرسه میزدن.
جرات نداشت کلمه ای با جونگ حرف بزنه.
نمیخواست باور کنه این اتفاقات افتادن.اونا حتما خواب،کابوس،توهم و یا هر چیز دیگه ای بودن به جز واقعیت!حتی شاید کیونگ سو برای مدتی به آینده سفر کرده بود.آینده ای که هنوز رقم نخورده و اون می تونه جلوشو بگیره...
باور این موضوع خیلی راحت تر و منطقی تر بود تا قبولِ کاری که جونگین کرد.
جونگین برای کیونگ سو نمادی از تمام خوبی ها و زیبایی هابود.
انسانیت!
جونگین یه انسان کامل بود.
کیونگ سو چه طور می تونست اونو یه هیولا ببینه وقتی که هرگز نتونست لحظه ای که پنهانی شاهد بود جونگین با احتیاط ،جسم بی جون کبوتری رو دفن می کرد ،فراموش کنه.
جونگین خودخواه نبود..خائن نبود..نامرد نبود...
جونگین یه هیولا نبود...
برای چندمین بار چشم هاشو با شدت به هم فشرد.سرشو به چپ و راست تکون داد تا افکار آزار دهنده رو به بیرون پرتاب کنه.
نباید چشم هاشو باز می کرد.
باید انقدر چشم هاشو بسته نگه میداشت تا یکی تکونش بده و ازش بخواد که بیدار شه.
اونقدر چشم هاشو باز نکرد تا بالاخره به خواب رفت.
بی توجه به جونگینی که دقیقا کنارش،بی صدا اشک می ریخت...


با حس نوازش انگشت هایی که لابه لای موهاش در جنب و جوش بودن چشم هاشو باز کرد.
به محض باز شدن چشم هاش،با لبخنده گرمِ جونگین رو به رو شد.
پس اتفاقات دیشب واقعا یک کابوس بودن!
با شوک تو جاش نشست و رو به جونگین لب زد:
+دیشب خواب بدی دیدم جونگ.اما خداروشکر که فقط یه خواب بود!
جونگین حرفی نزد و فقط سرشو پایین انداخت.اما این کارش کیونگ سو رو از ادامه ی چیزی که میخواست بگه منصرف نکرد:
+خواب دیدم باعث شدیم تمین تو دردسر بیوفته...
وقتی هنوز هم واکنشی برای دلداری از طرف جونگ پیدا نکرد،با تردید پرسید:
+یه کابوس بود..مگه نه؟
باز هم جوابی نشنید.
+تمین الان سره کارشه..مگه نه؟
باز هم سکوت.
+ما بهش نارو نزدیم..مگه نه؟؟
جونگین هنوز هم به زمین خیره شده بود.
کیونگ سو کمی جلو اومد و شونه های جونگینو تو دستاش گرفت و کمی تکونش داد تا حواس جونگینو به خودش بده:
+مگه نه جونگین؟؟؟مگه نه؟؟؟
جونگین به آرومی دستشو بالا آورد و دست لرزونه کیونگ رو تو دستش گرفت. با صدایی گرفته و خفه لب زد:
-خیلی دیر شده کیونگ سو.باید زودتر بریم سره کارمون !
جونگین از جاش بلند شد و به کیونگ هم کمک کرد که بلند بشه.
کیونگ سو اونقدر شوکه بود که نتونست مخالفتی کنه.حتی متوجه ی سیاهی زیره چشم جونگ هم نشده بود.
دیگه کسی تو خوابگاه نبود و اونا آخرین کسایی بودن که از خوابگاه خارج شدن.
کیونگ نمی دونست باید چیکار کنه؟
باید چه حسی داشته باشه؟
حالا باید از جونگین متنفر می شد؟
اما مگه این امکان داشت؟


4روز از وقتی که گزارشِ تمین رو داده بودن می گذشت اما هنوز هیچ خبری نشده بود.
جونگین سر در گم بود.خودشو یه بازنده می دونست.
اون به قیمتِ تو دام انداختن تمین خواست کیونگ سو رو از معدن نجات بده اما هنوز هم اونا تو معدن بودن.
تمام مدت هیچ خبری از تمین نداشت.نمی دونست سربازا دست گیرش کردن یا قبل از اینکه اونا برسن اون و خواهرش تونستن فرار کنن؟
حتی نمی دونست الان زنده ست یا نه.
تمام این مدت کیونگ سو هم از جونگین دوری می کرد.
صبح ها زودتر از همیشه بیدار میشد و بدونِ جونگین تو جلسه ی حضور و غیاب شرکت می کرد.بعد از کار هم بدون اینکه حتی به جونگین نگاه کنه به سمت خوابگاه بر می گشت.
حتی روز قبل که جلسه ی خود انتقادی برگزار شده بود،کیونگ سو به جای انتقاد از جونگین،از خودش انتقاد کرد.
انگار هیچ جونگینی که بخاطر نجات اون،به برادرش خیانت کرده بود وجود نداشت.
اما هیچ کدوم از  رفتار های کیونگ سو باعث نمی شدن جونگین ذره ای از تلاشی که برای محافظت از کیونگ کرد،پشیمون بشه!
اون عمیقا نگرانِ تمین بود و در دل بارها از تمین و خواهرش طلب بخشش کرد.
اگه هدفِ تمین از فرار،مرگ نبود و یا اگر ذره ای امید برای موفقیت تمین وجود داشت،جونگ هرگز این کارو نمی کرد.
در هر صورت تمین و خواهرش قرار بود بمیرن...
این چیزی بود که جونگین با فکر کردن بهش،روی آتشی که وجدانش به روح و روانش کشیده بود،آب می ریخت.

بعد از اتمام کار،کیونگ سو خواست مثل روز های گذشته ،خیلی زود به خوابگاه بره.اما سربازی که جلوش ایستاد،مانع شد.
جونگین که با ترس و اضطراب به صحنه ی رو به روش نگاه می کرد متوجه شد سرباز با اشاره از اون و کیونگ میخواد که دنبالش برن.
کاملا قابل حدس بود که موضوع درمورد تمینه!
جونگین قدم هاشو سریع کرد و شونه به شونه ی کیونگ به سمتی که سرباز می رفت،راه افتاد.
دقایقی بعد،اون ها در اتاق همون افسرنگهبانی بودن که گزارشِ تمین رو بهش دادن.
این بار اون افسر در حالِ خوردن نبود.بلکه با برگه هایی که روی میز پخش بودن مشغول بود.
اما بعد از وروده جونگین و کیونگ،نیشخند واضحی صورتشو پر کرد:
-حق با شما بود.لی تمین حرومزاده و خواهر هرزش قصد فرار داشتن ولی در حین فرار دست گیر شدن!
افسر کمی سمت جلو خم شد:
-کارتون خوب بود!
لرزی به تن کیونگ سو افتاد.این جملات و اون نیشخند مثل پتکی بودن که بر سرش کوبیده می شدن.
جونگین دست کیونگ سو رو تو دستش گرفته بود و کمی فشرد تا کیونگ رو به خودش بیاره.
افسر بدون توجه به رنگ پریدگیه کیونگ،ادامه داد:
-همونطور که بهتون قول داده بودم،کارتون تو معدن تمومه!از فردا به جای تمین تو کارخونه خیاطی کار می کنید.بهتره اونجا هم حواستون رو خوب جمع کنید.
این کلمات به این معنی بودن که اونا حالا رسما خبرچین شده بودن!
جونگین بالاخره به چیزی که می خواست رسید.پس چرا خوشحال نبود؟ چرا احساس راحتی نمی کرد؟حالا باری از دوشش برداشته شده بود اما به قیمت باری سنگین تر که روی قلبش قرار گرفته بود!
در کمال احترام از دفتر خارج شدن و به سمت خوابگاه راه افتادن.
حتی نپرسیدن چه بلایی سره تمین اومده.
شاید حق خودشون نمی دونستن که درموردش نگران باشن.
+چرا این اتفاق افتاد جونگین؟
با شنیدن صدای کیونگ که با فاصله ی یک قدم پشت سرش متوقف شده بود،ایستاد.
چیزی نگفت...هیچ حرفی برای گفتن نداشت.فقط سرشو پایین انداخت و به انگشت های سیاه شده ی پاهاش که از کفش های بی کیفیت و پاره شدش، بیرون زده بود خیره شد.
+این حق ِ تمین نبود جونگین...چه طور تونستی؟
-اون تصمیم داشت بمیره.
+به دستِ ما؟
-باید بریم ..ممکنه نگهبانا متوجهمون بشن.
اما کیونگ سو هنوز قصد حرکت کردن نداشت و با لج بازی ادامه داد:
+ممکنه یه روزی با منم همچین کاری کنی؟
جونگین با عصبانیت برگشت.تو چشم های خیس کیونگ سو خیره شد.پس دلیلِ لرزش صداش ، گریه های بی صداش بودن؟
-چه طور میتونی همچین فکری کنی؟هرکاری که کردم بخاطر تو بود کیونگ سو... نمی خواستم تو معدن تلف بشی.
+به چه قیمتی؟
-به هر قیمتی!!!
جونگین اونقدر محکم این جمله رو گفت که جای هیچ بحثی نذاشت.
با یک قدم فاصله ی بین خودش و کیونگ رو پر کرد و بوسه ی عمیق اما کوتاهی  رو لب های کیونگ گذاشت.
سعی داشت تمام ناگفته هاشو با اون بوسه به کیونگ بفهمونه.
اینکه اون براش مهم تر از هر چیزیه.اینکه بخاطره اون هر خطریو به جون میخره.
اینکه بخاطره اون می تونه یه فرشته و یا یه شیطان باشه!
لحظاتی به چهره ی مبهوتِ کیونگ خیره شد.دستشو گرفت و با خودش به سمت خوابگاه کشوند.

صبح روز بعد اونا به ساختمان خیاطی رفتن  و بعد از اینکه وظایفشون رو بهشون گفتن،هر کدوم مشغول شدن.
هنوز خیلی نگذشته بود که با صدای نگهبان همگی به بیرون رفتن.
جونگین و کیونگ سو هم به دنبال جمعیت راه افتادن.
مدتی که در اردوگاه بودن این اولین باری بود که جمعیت به این سمت راهی می شدن..
دقایقی بعد اونا جلوی تپه ای متوقف شدن.
روی تپه دو چوب بلند قرار داشت و سرباز ها سعی داشتن یک دختر و یک پسر رو به اون دو چوب ببندن.
بعد از اینکه کاره سرباز ها تمام شد، کنار رفتن و کیونگ سو و جونگین تونستن اون دو نفر رو ببینن.
اون چشم هایی که با پارچه ی مشکی بسته شده بودن و خط های نامنظمی از خون ازشون جاری شده بود، اون دهانی که با سنگ ریزه پر شده بود، اون جسم نحیف و ضعیفی که پر از جای کبودی و شکستگی بود، اون قفسه ی سینه ای که با درد و به سختی بالا و پایین می شد، اون سری که اونقدر روی اون بدن سنگینی می کرد که بی قید به سمتی کج شده بود...تمامی اون ها .. متعلق به تمین بودن...اون..اون تمین بود...
جونگین با دیدن اون صحنه وا رفت..اون هم مثل کیونگ سو تونسته بود تمین رو تشخیص بده.فقط یک سوال در ذهنش می چرخید:
-من با تو چیکار کردم تمین؟
لحظاتی بعد ،صدای سرنگهبان به گوش می رسید که که رو به جمعیت شروع به سخنرانی کرد:
-به این زندانی ها،رستگاری از طریق  کار با اعمال شاقه پیشنهاد شد،اما اونها این سخاوتمندی حکومت کره ی  شمالی رو رد کردن-1...
ـــــــــــــــــــــــــــــ
1-برگرفته از "فرار از اردوگاه14"

بعد از تمام شدن سخنرانی که نه کیونگ و نه جونگین هیچ تمرکزی روش نداشتن،سرباز هایی که اسلحشون رو به سمت اون دو نفر گرفته بودن با اشاره ی مافوقشون برای تیر اندازی آماده شدن .
+تمین؟مارو می بخشی؟جونگینو می بخشی؟لطفا ازش متنفر نباش..اون بخاطره من این کارو کرد..اگه می خوای از کسی متنفر باشی پس از من متنفر باش..اگه من نبودم...اگه کیونگ سویی وجود نداشت..جونگین هر گز همچین کاره وحشتناکی نمی کرد.تمین؟اون کبودی ها باید خیلی دردناک باشن...اون سنگ ریزه هایی که دهنتو ازش پر کردن باید خیلی خفه کننده باشن..این کارو کردن که نتونی در آخرین لحظات بخاطر ظلمشون شکایت کنی درسته؟که نتونی فریاد بزنی و با فحَاشی کمی دلتو خنک کنی...تمین...برادر...
صدای شلیک های پی در پی،فضارو پر کرد.
حالا علاوه بر کبودی و شکستگی،بدنشون پر از گلوله هایی بود که با بی رحمی به سمتشون شلیک شد.
تمین مرد...
اما این پایان اون نمایش نبود.
هنوز یک مرحله ی دیگه مونده بود...
زندانی ها موظف بودن با تمام نفرتشون به سمت گناهکارانی که فرصت رستگاریو از دست داده بودن سنگ پرتاب کنن.
و هرکس این کارو نمی کرد و یا با نفرت انجام نمی داد،باید منتظره مجازات سختی می بود.
جونگین به سختی خم شد و دو سنگ از رو زمین برداشت.
-بگیر کیونگ سو
کیونگ با بی حالی نگاهی به سنگی که جونگ به طرفش گرفته بود انداخت.
سعی کرد به خودش مسلط باشه.
دستشو دراز کرد و سنگ رو گرفت.
سنگ اول رو پرتاب کرد و اشک اول رو ریخت.
سنگ دوم..سنگ سوم..سنگ چهارم..
و گونه هایی که پر از رد اشک های پیاپی بودن.
حالا آخرین تصویری که از تمین داشت چهره ای له شده و پر از جای زخم بود.
اون مُرد... با درد...با درده زیاد...
جونگین بار ها و بار ها خم شد و سنگ هایی رو برداشت و بی وقفه به سمت بدن بی جونِ تمین پرتابشون می کرد.
اون بی رحم بود؟یه هیولا بود؟
البته که نه...
اون عاشق بود...و تنها چیزی که بهش اهمیت میداد محافظت از معشوقش بود.. به هر قیمتی...
جونگین سنگ هارو به سمت تمین پرتاب می کرد و با هر پرتاب یک سیلی در دل به خودش می زد.
-مجازاتم کن تمین..هر طوری که می خوای مجازاتم کن...ولی منو ببخش...

اما تنها کسایی که با درد به سمت تمین سنگ پرتاب می کردن کیونگ سو و جونگین نبودن..
کمی اون طرف تر مینهویی بود که به صورتی که هیچ وقت نتونست بوسه بزنه سنگ میزد،به بدنی که هیچ وقت نتونست عاشقانه لمسش کنه سنگ میزد، به معشوقی که هیچ وقت نتونست مثل یک عاشق واقعی مراقبش باشه سنگ می زد...
بنظر میومد مینهو دیگه دلیلی برای زندگی نداشته باشه.
نه خانواده ای و نه عشقی...
اما اون هنوز یه دلیل داشت...
انتقام!
اون  هر سنگی که به سمت تمین پرتاب می کرد رو میشمرد و قسم می خورد روزی دو برابر اون تعداد رو به سمت کسی که این بلا رو سره تمین آورده پرتاب کنه!


-هی..تو؟؟؟داری گریه می کنی؟؟؟
نگهبان با خشم و تعجب این سوال رو از کیونگ سویی که رد اشک به وضوح روی صورتش مشخص بود پرسید.
اما قبل از اینکه کیونگ بتونه چیزی بگه ،جونگین دخالت کرد:
-قربان..برادره من وقتی که خیلی عصبانیه از چشم هاش اشک میاد. اون از تمین عصبانیه که فرصت رستگاری رو از دست داد..اون عمیقا از تمین نفرت داره. برای همین از چشم هاش اشک میاد چون نمی تونه خشمشو کنترل کنه...
نگهبان با تردید به چهره ی بی تفاوت کیونگ نگاهی انداخت:
-برادرت درست میگه؟
کیونگ مصمم و قاطع لب زد:
+حق با برادرمه..من عمیقا ازش نفرت دارم!
نگهبان بدونِ اینکه متوجه ی دوپهلو بودنِ حرف کیونگ بشه سری تکون داد و ازشون فاصله گرفت.بهرحال اون می دونست کسایی که تمین رو لو دادن کیا بودن. پس لزومی نداشت بهشون شک کنه!
اما جونگین به خوبی می تونست منظور کیونگ سو رو بفهمه.
حرفی که کیونگ زد قلب جونگ رو زخمی کرد .اما جونگین تصمیمشو گرفته بود.
اون همه ی این زخم هارو به جون می خرید تا کیونگ سو رو از هر زخمی در امان نگه داره...

عشق زیباست اما خطرناکه....
خوبه اما وحشیه...
دل چسبه اما خود خواهه...
و گاهی... به شدت پَسته...

38th parallel Where stories live. Discover now