اولین بار

311 92 37
                                    

+کمک میخوای؟

کیونگ سو سرخوش رو به لوهانی که با وسواس غذاهای آماده شده رو بررسی می کرد گفت.

با شنیدن صدای کیونگ سو با لبخند به سمتش برگشت و با دیدنش شوکه ابروهاش رو بالا انداخت:

-چه لباس قشنگی!

کیونگ سو لبخندی از خجالت زد:
+جونگین انتخاب کرد!

-خب سلیقه ی جونگین اثبات شده است!

کیونگ سو متوجه ی منظور لوهان شد و با همون لبخندی که به لب داشت دستش رو پشت گردنش کشید
.
-کاری نمونده!خدمتکارها حواسشون به رستوران هست تا امشب به مهمونیمون برسیم!

لوهان از غذاها فاصله گرفت و به سمت کیونگ سو قدم برداشت.

دقیقا رو به روش قرار گرفت و کمی با دقت چهره ی کیونگ رو از نظر گذروند:
-بنظر امروز خیلی حالت بهتره!

کیونگ سو سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد:
+امروز اولین قرارمون بود..اون حتی برام بستنی هم خرید!

-واقعا؟؟میخوای درموردش حرف بزنیم؟

لوهان خودش رو مشتاق نشون داد.البته که کیونگ سو واقعا می خواست درمورد اولین قرارش با یک دوست صحبت کنه!

درمورد اتفاقاتی که تو اولین قرارش افتاد..

درمورد تمام احساساتی که داشت!

اما مطمئن نبود الان لوهان وقتش رو داشته باشه:
+اما کارهات...

-نگران نباش همه ی کارهارو انجام دادم و هنوز اونقدری وقت مونده که برام تعریف کنی!

دست کیونگ سو رو گرفت و با هم به سمت اتاق مشترک رفتن.

سهون هنوز هم تو اتاق مدیریت مشغول بود و جونگین تصمیم گرفته بود قبل از اینکه لباس های جدیدش رو بپوشه یه دوش حسابی بگیره.

پس اونا به اندازه ی کافی وقت داشتن که بتونن درمورد اولین قراره کیونگ سو حرف بزنن.

لوهان کیونگ سو رو به سمت میزغذاخوری که وسط اتاق بود هدایت کرد.

بعد از اینکه کیونگ سو نشست لوهان هم دقیقا رو به روش نشست و دستش رو زیره چونه ش گذاشت:
-زودتر بگو من خیلی دوست دارم بدونم جونگین چه طور بود!!!

کیونگ سو نمی تونست هیجان و البته خجالتش رو مخفی کنه اما کاملا اشتیاق داشت تا درموردش حرف بزنه:
+خب...اولش اون حسودی کرد..

-حسودی؟به چی؟

کیونگ سو خجالتش رو کنار زد تا بتونه راحت تر حرف بزنه.

دست هاش رو روی میز گذاشت و انگشت هاش رو تو هم قفل کرد:
+خب وقتی وارد اولین مغازه شدیم فروشنده با لبخند یه چیزی بهم گفت و بعد جونگین خیلی جدی جوابش رو داد و دستمو گرفت و از مغازه بیرون اومدیم... اونقدر محکم مچ دستمو گرفته بود که واقعا درد میومد. بعدش که ازش خواستم مچ دستمو ول کنه اون بهم گفت شانس آوردی که در برابر لبخندش لبخند نزدی! اولش شوکه شدم اما...خب...اون خیلی جذاب بود!

38th parallel Where stories live. Discover now