مهمانی!

313 91 56
                                    

سعی کرد خودش رو با کاغذها و حساب کتاب های مختلف سرگرم کنه اما موفق نبود.

نگاه کلافشو سمت ساعت کشوند.

فقط1ساعت از رفتن لوهان می گذشت و البته که این احتمال وجود داشت شب رو خونه ی مادرش بمونه!

کاغذی که در دست داشت رو روی میز پرت کرد.تکیشو به صندلی داد و به نقطه ای بی هدف خیره شد.

شاید بهتر بود جوره دیگه ای خودش رو مشغول کنه.

عینکش رو روی میز گذاشت و از اتاق مدیریت خارج شد.

در ابتدا سری به آشپزخانه زد تا موقعیت آشپزهارو چک کنه.

با دیدن سرآشپز به سمتش رفت:

-چیزی کم نیست؟مواد اولیه به اندازه دارین؟

سرآشپز با احترام کمی خم شد:

-لطفا نگران نباشید همه چیز به اندازه ی کافی موجوده.اگه لازم بشه بهتون اطلاع می دم!

سهون دستی به شونه ی سرآشپز،که 10سال از خودش بزرگ تر بود، کشید:

-خوبه!به کارتون برسید.

بعد از آخرین نگاهی که به فضای آشپزخانه انداخت به سمت سالن غذاخوری حرکت کرد.

رستورانِ مهمانخانه مثل همیشه شلوغ و پر سر و صدا بود.

هر روزه عده ی زیادی در اون مکان دور هم جمع می شدن و با غذاهای فوق العاده ای که براشون سِرو می شد خوشیشون رو تکمیل می کردن.

سهون چرخی در محوطه ی رستوران زد و بعد از اینکه با چند نفر از مشتری های همیشگی و افراده با نفوذ احوال پرسی کرد به اتاق مشترکش با لوهان برگشت.

کلافه تر از این بود که بخواد به کارهای مهمانخانه رسیدگی کنه.

مستقیما به سمت تخت رفت و روش دراز کشید.

ساعدش رو روی چشم هاش گذاشت تا نوره اتاق مزاحمش نباشه.

نمی تونست از فکر لوهان خارج بشه!

تا کی باید این شرایط رو تحمل می کرد؟

باید تا روزی که خانم لو از دنیا بره صبر می کرد؟

اما بنظرش این خیلی ظالمانه بود...

لوهان مادرش رو با تمام اشتباهاتش عاشقانه دوست داشت...

سهون چه طور می تونست به خودش اجازه بده انتظاره مرگ همچین شخصی رو بکشه؟

سهون قبلا هم سعی کرده بود با خانم لو حرف بزنه اما این اصلا راحت نبود...

قطعا لوهان هرگز اونو نمی بخشید اگه سهون تو چشم های خانم لو نگاه می کرد و بهش درمورد آسیب هایی که ناخواسته به لوهان زده بود می توپید و یا اونو مقصر و گناه کار خطاب می کرد!

38th parallel Where stories live. Discover now