کابوس

292 93 37
                                    

هوا سرد بود...خیلی سرد...

رو زمین دراز کشید و تو خودش مچاله شد...

می تونست زوزه ی بادو بشنوه...

صدایی به جز زوزه ی باد به گوشش رسید:

-کیونگ سو؟به من نگاه کن!

تونست صدارو تشخیص بده..با تعجب سرشو بلند کرد...خودش بود...

+جون سوک؟

شوکه شد.دیگه سرما معنی نداشت...ترسیده بود

-من یک گل ماگنولیام کیونگ سو

با شدت سرشو به چپ و راست تکون داد تا حرفشو رد کنه:

+نه...گل ماگنولیا نمی تونه یک مرد باشه..نه...تو جون سوکی!!

-اشتباه می کنی...تمام بی گناهانی که قربانی خودخواهی ها شدن،از تباره ماگنولیان!

سرشو با دست هاش پوشوند:

+دست از سرم بردار

-تو یه هیولایی!چرا تو باید به جای من زنده بمونی؟

صدای جون سوک مثل میخی که بر روی سنگ کشیده بشه،مغزشو می خراشید:

+متاسفم..متاسفم جون سوک..متاسفم

-شاید با جونت بتونی تاوان بدی!

یه صدای متفاوت!تونست صاحب صدارو تشخیص بده...حالا از سرما نمی لرزید بلکه از ترس به لرزه افتاده بود..به سمت صدا بر گشت:

+ت..تمین؟؟

چشم هاشو باز کرد...

خواب بود...همش خواب بود...یه کابوس!

تو جاش نشست و سعی کرد هوای اطرافشو ببلعه.

همونطور که قفسه سینش با شدت بالا و پایین می شد نگاهی به جونگین که گوشه ی دیگه ی تخت،به خواب رفته بود انداخت.ظاهرا خوابش خیلی عمیق بود.

با احتیاط از جاش بلند شد.

می دونست جونگین تمام این مدت برای مراقبت از اون نتونسته راحت چشم رو هم بذاره،به همین دلیل حالا انقدر عمیق به خواب رفته.پس نخواست باعث بیدار شدنش بشه.

به آرومی به سمت در قدم برداشت تا به آشپزخونه بره و یه لیوان آب بخوره.

اما قبل از اینکه به در برسه توجهش به آینه ای که رو دیوار نصب شده بود جلب شد.

به سمت آینه کشیده شد.

سعی کرد خودشو تو آینه تشخیص بده..اما تصویری که تو آینه بود هیچ شباهتی به خودش نداشت.

زیره چشم هاش حفره ای عمیق جا خوش کرده بود.

انگار که به امید کشف چاه نفت تا عمیق ترین نقطه ی ممکن رو حفر کرده بودن!

استخون های گونش سعی داشتن پوست رنگ پریده ی صورتشو کنار بزنن و خودشونو رها کنن!

چشم های بی فروغش  مثل آخرین فانوس های به جا مونده در ایستگاه قطار سو سو های بی رمقی می زدن!

38th parallel Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang