کمک به کیونگ سو

455 97 21
                                    

از هر طرف زمزمه هایی به گوشش می رسید
صداهای نا آشنایی که برای لحظه ای قطع نمی شدن
گوش هاشو با دست هاش گرفت تا از اون زمزمه ها خلاص بشه اما فایده ای نداشت
تمام اون صدا های نا آشنا یک چیز رو طلب می کردن:
-خودتو بکش!
لب هاشو از هم باز کرد تا مخالفت کنه
اما هیچ صدایی از حنجرش بیرون نمیومد
احساس خفگی می کرد
باید فریاد می زد تا راهِ نفسش باز بشه
باید فریاد می زد
+نــــــه
با فریاد از خواب بیدار شد...
تو جاش نشست و مثل دفعات قبل سعی کرد با تمام توانش ریه هاشو از هوا پر کنه.
با دستی که روی کمرش قرار گرفت توجهش به جونگینی که با نگرانی بهش خیره بود جلب شد.
لب های جونگین تکون میخوردن..مثل اینکه داشت با کیونگ سو حرف میزد اما کیونگ سو چیزی نمی شنید.
بی توجه به سوال های جونگین و نگاه های نگرانش،به سمت دستشویی رفت.
جونگین فکر کرد باید دنبالش بره اما کاملا تو بهتِ رفتار کیونگ سو بود و هیچ تکونی نمی تونست به خودش بده،فقط حرکات اون رو زیر نظر داشت.
کیونگ سو شیر آب رو باز کرد و سرشو کاملا زیره جریان آب قرار داد.
آب سردی که رو سرش ریخته می شد حالشو بهتر می کرد.
انگار که کسی به صورتش سیلی می زد تا اونو به خودش بیاره!
با این فکر که حالش جا اومده سرشو بلند کرد تا تو آینه ی رو به روش، نگاهی به خودش بندازه.
اما به محض اینکه چشمش به آینه خورد با فریاد چند قدم به عقب برداشت ، تعادلش رو از دست داد و به زمین افتاد.
جونگین این بار نتونست فقط ناظره این اتفاقات باشه و با حرکتی سریع خودش رو به کیونگ سویی که رو زمین به صورت نشسته عقب عقب می رفت و با نگاه خیس از اشک و ترسیده به آینه خیره بود رسوند.
-کیونگ سو؟چی شده؟؟؟از چی ترسیدی؟؟
همونطور که سره کیونگ رو تو بغلش گرفته بود و نوازشش می کرد می پرسید.
+اون اینجاست...اونا...اونا اینجان جونگین..اونا..اونا میخوان من بمیرم..منو نمی بخشن...مارو نمی بخشن...می خوان من بمیرم...من باید بمیرم..باید بمیرم
کیونگ سو بین هق هقش این کلمات رو به زبون میاورد.
حرف هایی که می زد مثل پتکی بر سره جونگین کوبیده می شد!
-کی؟؟کی اینجاست کیونگ سو؟؟
+جون سوک...جون سوک و تمین
-خدای من...
این تنها چیزی بود که جونگین تونست به زبون بیاره...
حتی یک هیولا هم در زمان ناچاری همچین کلمه ای رو زمزمه می کنه!




پلک هاش رو از هم باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت.چند بار پلک زد تا موقعیت براش روشن تر بشه.
با حسِ سنگینی جسمی که روی سینش بود نگاهشو به سمتش چرخوند.
کیونگ سو تمام شب رو تو آغوشش بی صدا اشک ریخت و دم دمای صبح بخواب رفت.
اما جونگین هنوز هم خیسی لباسشو حس می کرد.
تمام طول شب از گریه های کیونگ سو خبر داشت اما هیچ تلاشی برای توقف اون اشک های داغ نکرد.
شاید تصورش این بود که غم و اندوه و ترسی که تو قلب و ذهنِ کیونگ سو جمع شده رو کوله اشک هاش سوار میشن و از وجودش بیرون میان.
روز گذشته تصورش این بود تمام روز باید منتظره زمانی باشه که کیونگ سو درمورد رفتاره سهون ازش سوال بپرسه..اما کیونگ هیچ اشاره ای به رفتاره سهون نکرد .فقط بی صدا در زمان ناهار و شام همراهیشون کرد و هیچ زمانی حتی از خوده سهون یا لوهان هم در موردش چیزی نپرسید.
نمی دونست باید از این موضوع خوشحال باشه یا ناراحت؟
یک روز پرده هایی که جونگین به روی گذشته ش کشیده بود کنار می رفتن و حقیقت جلوی چشم های کیونگ سو خودنمایی می کرد!
شاید بهتر بود جونگین با دست های خودش این پرده رو کنار بزنه!
به آرومی سره کیونگ سو رو روی بالش گذاشت .
نگاهی به مژه های مرطوبش کرد!
"این پسر حتی تو خواب هم داره اشک می ریزه؟"
این فکری بود که برای لحظه ای با دیدنِ رطوبتِ اون مژه های بلند و یکدست، به ذهنش اومد.
به سمت حمام قدم برداشت تا با یک دوشِ آب گرم،کمی سره حال بشه.
آب داغی که بدنش رو وجب می کرد تمام درموندگی هایی که تا چندلحظه ی پیش رو دوشش سنگینی می کرد،شست و از بین برد.
با اینکه دلش میخواست زمان بیشتری زیره دوش بمونه اما باید زودتر به دیدنِ لوهان و سهون می رفت.
برای آخرین بار بدنش رو آب کشید و بعد از پیچیدن حوله به دور کمرش، از حمام بیرون اومد.
چشم هاش ناخوداگاه به دنبال کیونگ سو، روی تخت، چرخیدن و وقتی جسمِ غرق در خوابش رو دید با لبخند محوی به سمت کمد لباس ها رفت.
به لطف سهون و لوهان،اون و کیونگ سو لباس های تمیزی برای پوشیدن داشتن!
بدون فکر، اولین لباسی که به دستش رسید رو از کمد خارج کرد و پوشید.
بدونِ اینکه نگاهی در آینه به خودش بندازه،دستی تو موهای مرطوبش کشید تا حالت خوبی بگیرن.
هرچند ،چند تارِ مو زیرکانه به روی پیشونی بلندش رها شدن و با هر قدمی که جونگین بر میداشت از سمتی به سمت دیگه تاب می خوردن.
با اصلاح کاملِ صورتش،اون حالا تجلی یک زیبایی و جذابیتِ کامل بود!
پیشانی بلند،پوست برنزه و جذابش،اندامی که به خوبی خودشون رو حفظ کرده بودن،لبخند درخشانی که سختی ها باعث غروبش نشدن ...
اون یک زیبایی کامل بود!
در راه با خدمتکار هایی که مشغول نظافت و سرویس دهی بودن رو به رو شد و مورد احترام همشون قرار گرفت.
بعد از طی کردنِ مسیره نسبتا کوتاهی، به اتاق مشترک رسید و بدون اینکه در بزنه وارد شد .
بی هیچ فکری،مستقیما به سمت تخت دونفره رفت اما فقط لوهان روی تخت بود.
فکر کرد شاید سهون تو اتاق مدیریت باشه اما بنظر برای شروع کار زیادی زود بود!
با نگاه کردن به لوهانی که تو تخت  بین ملحفه ها پیچیده شده بود و ظاهرا خوابِ آرومی رو تجربه می کرد نتونست خودش رو راضی کنه که باعث به هم ریختنِ خوابش بشه .
تصمیم گرفت از اتاق خارج بشه و سهون رو پیدا کنه اما قبل از اینکه به سمتِ در بچرخه، توجهش به جسمی که پایین تخت بود جلب شد.
به سمت جسم قدم برداشت و متوجه سهونی شد که پایین تخت بدون هیچ بالش و پتویی تو خودش جمع شده و خوابیده.
به سمتش رفت و سعی کرد با تکون دادنش بیدارش کنه:
-سهون؟چرا رو زمین خوابیدی؟سهون؟
سهون تکونی به خودش داد.سعی کرد با چشم های نیمه بازش جونگین رو پیدا کنه،بخاطر خوابیدن رو زمین تمام بدنش خشک شده بود .بعد از یک کش و قوس حسابی،چشم هاشو کامل باز کرد:
-جونگین؟اینجا چیکار میکنی؟
جونگین لبه ی تخت نشست و به سهونی که دقیقا زیره پاش بود خیره شد:
-چرا رو زمین خوابیدی؟بدون بالش و پتو!
سهون آهی کشید و با صدای دورگه ای جواب داد:
-می دونی که لوهان زیاد کابوس می بینه! فکر می کنم دیشب منو با یکی از هیولاهای توی خوابش اشتباه گرفت و با یه لگد پرتم کرد پایین!راستش با لگدی که زد ترسیدم حتی بالشمو بردارم چه برسه به اینکه بخوام برگردم تو تخت!
-تورو با هیولا اشتباه نگرفتم تو واقعا یه دیوِ دو سر با یه کمره فولادی هستی!
لوهان با حالت خواب آلودی زمزمه کرد و بیشتر تو خودش جمع شد!
-مثل اینکه امروز روزه کابوس هاست!
لوهان با شنیدن این جمله چشم هاشو با اخمی که بخاطر اذیت های نوره اتاق بود نیمه باز کرد و به نیم رخ جونگینی که لبه ی تخت نشسته بود خیره شد.
سهون هم تو جاش نشست و بدونِ اینکه اهمیتی به مو های شلخته و نامرتبش بده با حالت متفکری گفت:
-منظورت چیه جونگ؟
جونگین آهی کشید و بدونِ اینکه به چشم های سهون نگاه کنه ادامه داد:
-کیونگ سو دیشب کابوس بدی دید.اما کابوسش فقط به خوابش ختم نشد! توی بیدار هم جون سوک و تمین رو دید!
-جون سوک و تمین دیگه کین؟
جونگین شوکه به سمت لوهان برگشت.
باورش نمی شد همچین اشتباهی کرده...
درواقع اون قصد نداشت برای ابد این موضوع رو از بهترین دوست هاش مخفی کنه اما هنوز هم تصمیمی برای گفتنش نگرفته بود.
بنظر می رسید اطرافِ جونگین پر از پرده هایی هستن که پشتشون اسرار مختلفی از گذشته ای که پشت سر گذاشته پنهان شده.
و هر بار با اشتباهاتش پرده ای به زمین سقوط می کرد و حقایقی رو می شد!
نگاهِ شوکه و ترسیده ی جونگین چیزی نبود که از چشم های لوهان پنهان بمونه. کمی جلوتر خزید و دستی به کمره جونگین کشید:
-می دونی که همیشه می تونی رو ما حساب کنی جونگین!
جونگین نتونست جلوی اشک هاشو بگیره. میخواست تو آغوش لوهان مخفی بشه و تا جایی که چشم هاش یاری کنن اشک بریزه.
شاید غم و اندوهِ اون هم رو کوله اشک هاش سوار بشن و از وجودش خارج شن!
می دونست لوهان هرگز اونو بابت گریه های بچگانه ش مسخره نمی کنه.
-من..من یه قاتلم...
جونگین به سختی زمزمه کرد.جرات نمی کرد به چهره ی سهون و لوهان نگاه کنه.
بهرحال این پرده کنار زده شده بود و اون تصمیم گرفت فقط حقیقت رو به زبون بیاره:
-من و کیونگ سو تو اردوگاه کاره اجباری زندانی شدیم...برای زنده موندن مجبور شدم کسی رو که بهمون کمک کرده بود و بارها بهش اطمینان داده بودم که میتونه رو ما مثل برادر هاش حساب کنه به کشتن بدم...بعد تبدیل به سگ خبرچین نگهبانا شدم...موقع فرار باید از سیم خاردار های ولتاژ بالا رد می شدیم.. میخواستم جون سوک رو روی سیم ها بندازم تا بخاطر سنگینی وزنش سیم خم بشه و من و کیونگ سو از سیم ها عبور کنیم..اما کیونگ سو متوجه قصدم شد و خودش این کارو کرد...اون نمی خواست تنها دست های آلوده، دست های من باشه...اما روحِ پاک اون طاقت این آلودگی رو نداره...من دوستش دارم..خیلی دوستش دارم...لطفا کمکم کنین...من نمی خوام از دستش بدم...
جونگین در نهایت به هق هق افتاده بود.
سهون و لوهان چیزهایی که میشنیدن رو باور نمی کردن.
جونگینی که حواسش به مورچه های زیرپاش هم بود حالا یک قاتل بود؟
شاید بهتر باشه بعضی از پرده ها هرگز کنار زده نشه...
اما این درست نیست!
اگه پرده ها برای ابد در جای خودشون باقی بمونن ما در حصاری از پرده های ضخیم و غول پیکر گرفتار میشیم . هیچ روزنه ای برای عبور نور وجود نخواهد داشت و تاریکی کم کم مارو تو خودش غرق می کنه!
مهم نیست اون پرده ها چه زمانی سقوط کنن...
باید کسی باشه تا اجازه نده زیره پرده هایی که دور خودمون کشیدیم دفن بشیم!

لوهان از جاش بلند شد و جونگین رو از پشت در آغوش گرفت.
سهون هم بلند شد و به سمت اون دونفر حرکت کرد و هردوی اونارو تو آغوشش گرفت.
حالا جونگین در یک حصاره امن پناه گرفته بود.
بدونِ اینکه مورد هیچ سرزنش و قضاوتی قرار بگیره.
بدونِ اینکه مجبور به توضیح شرایطش باشه.
بدونِ اینکه مورده خشم و نفرت قرار بگیره.
اون زیره پرده ای که سقوط کرده بود،دفن نشد!



با سینی که تو دستش بود وارد اتاق شد.
نگاهی به کیونگ سویی که هنوز تو تخت بود انداخت:
-بیدار شو تنبل!
البته که کیونگ سو بیدار بود اما نمی خواست جونگین متوجه گریه های دوباره ش بشه.
جونگین سینی بزرگ چوبی که تو دستش داشت رو کناره کیونگ روی تخت گذاشت و خودش هم لبه ی تخت نشست.
دستشو دراز کرد و موهای کیونگ سو رو نوازش کرد:
-بیدار شو کیونگ سو..برات صبحانه آوردم.
باز هم هیچ واکنشی دریافت نکرد.
به جز پلک هایی که با لرزششون خبر از بیداری کیونگ میدادن!
به سمت کیونگ سو خم شد و شروع کرد به قلقلک دادنش.
خنده های ریز کیونگ سو تبدیل به قهقهه های بلند شدن و در نهایت روی تخت نشست:
+باشه جونگین لطفا!!!
جونگین همونطور که به وضع آشفته ی کیونگ میخندید بدون اینکه قرمزی چشم های کیونگ سو رو به روش بیاره به سینی صبحانه اشاره کرد:
-این قرار بود یه صبحانه ی رمانتیک باشه!باید با نوازش هام خیلی ملایم بیدار می شدی نه اینکه با قلقلک هام تو جات بپری!
کیونگ سو چشم غره ای رفت و به سمت سینی صبحانه خیز برداشت.
غذاهای خوش رنگی که تو سینی بودن توجهشو جلب کرد.
اول از همه با سوپی که جلوش بود گلوش رو تر کرد.
-درمورد وضعیت لوهان بهت گفته بودم..یادته؟
توجه کیونگ به جونگین جلب شد و همونطور که قاشق بعدی رو به سمت دهانش می برد سرشو به نشونه ی تایید تکون داد.
-خب..اون پیش یک روان پزشک کره ای که تو چین زندگی می کنه برای معالجه میره!دکتره خوبیه....
کیونگ قاشق رو درون کاسه ی سوپ گذاشت و در سکوت منتظره ادامه ی حرف های جونگین شد:
-می تونم از سهون بخوام آدرس درمانگاهشو بهمون بده.
کیونگ سرشو پایین انداخت و به سینی صبحانه خیره شد.
-باید زودتر جلوشو بگیریم کیونگ سو...
کیونگ حرفی برای گفتن نداشت.
-لطفا قبول کن سو...
+باشه
خیلی آروم موافقتشو اعلام کرد.
جونگین لبخندی زد و با کنار زدن سینی صبحانه به سمت کیونگ سو رفت.
اونو تو آغوشش کشید و موهاشو نوازش کرد:
-همه چی درست میشه کیونگ سو..بهت قول میدم...
کیونگ سرشو بیشتر به سینه ی جونگین فشرد.
با خودش فکر کرد واقعا ممکنه همه چی درست بشه؟
ممکنه بتونه به زندگی عادیش ادامه بده ؟
ممکن بود در کناره جونگین یک زندگی آروم رو شروع کنه؟
ممکن بود؟



بعد از اینکه جونگین سینی صبحانه رو به آشپزخانه برگردوند،کیونگ سورو به لوهان سپرد تا درمورد دکتر پارک باهاش صحبت کنه و بهش اطمینان بده که همچین مشکلاتی با اینکه ترسناکن اما قطعا قابل حلن!
خوده جونگین هم به اتاق مدیریت رفت تا به سهون کمک کنه.

در اتاق مشترک،لوهان و کیونگ سو پشت همون میز6نفره ی دایره ای نشسته بودن و لوهان با چای سبز و شیرینی های سنتی از کیونگ سو پذیرایی کرد!
کیونگ سو انگشت هاشو به لبه ی فنجون چای می کشید و گاهی نگاهی هم به شیرینی های رنگارنگی که انگار می درخشیدن می انداخت.
درمورد سوالاتی که از لوهان داشت مردد بود!
در نهایت لوهان سره صحبت رو باز کرد:
-اینکه قراره درمورد دکتر پارک صحبت کنیم به این معنیه که تو درمورد من می دونی!
کیونگ سو نگاهشو به فنجون داده بود،لب هاشو گزید و حرفی نزد.
دوباره صدای لوهان به گوشش رسید:
-چانیول...منظورم دکتر پارکه!اون دکتره خوبیه..اینکه من هنوز درمان نشدم ربطی به چان نداره...بخاطره اینه که معمولا به توصیه هاش عمل نمی کنم...پس بهش اطمینان کن!
+اطمینان می کنم...
کیونگ به آرومی زمزمه کرد.
لوهان ادامه داد:
-جونگین صادقانه عاشقته..می دونم که این یک حسه دو طرفه ست..پس برای اینکه بتونی دووم بیاری،روی این احساس تمرکز کن!
لوهان بعد از اتمامِ جمله ش، کمی از چای سبز نوشید.
کیونگ سو تردید رو کنار گذاشت و لب باز کرد:
+تو...تو  و سهون هم عاشق همین..پس..پس چرا...
-چرا این عشق به من کمکی نمی کنه؟
لوهان جمله ی کیونگ سو رو تکمیل کرد.کیونگ آب دهنشو قورت داد:
+نمی خوام آدم فضولی بنظر برسم
-مشکلی نیست کیونگ سو...خب..درواقع وجوده این عشقِ که منو وارد همچین چالشی کرده!اما من ازش پشیمون نیستم...من سعی کردم درحالی که این عشق رو تو قلبم دارم، خودمو از بین ببرم! اما هرگز نمیتونم روزی رو تصور کنم که بدونِ این عشق به زندگیم ادامه بدم!
لوهان نفسی گرفت و ادامه داد:
-برای همه عشق یکجور نیست!گاهی کمک میکنه تا روی پاهات بایستی، گاهی هم زانوهاتو خورد می کنه و برای همیشه زمین گیر میشی!منو زمین گیر کرده کیونگ سو...اما با تمام دردی که برام داشت نمی تونم از دستش بدم!
+وقتی سعی داشتی خودتو بکشی..به این فکر کردی که سهون چه طور می تونه بدون تو زندگی کنه؟
-البته که فکر کردم...به همین دلیل حالا اینجام!
کیونگ سو نتونست بغضشو مخفی کنه و با چشم هایی که بخاطر تجمع اشک،می درخشیدن زمزمه کرد:
+منم بهش  فکر کردم..به همین دلیل حالا اینجام!
لوهان لبخندی به کیونگ سو زد.

حقیقتا عشق عجیب بود!چه کسی می تونه تعریف دقیقی از عشق بیاره؟ چه کسی می تونه با قطعیت بگه عشق چه ماهیتی داره؟چه کسی می تونه زیبایی یا زشتی برای عشق تعیین کنه؟
عشق هزاران تصویر ، هزاران رنگ و هزاران عطر داره!
تو از تباره هر ذهنیتی که باشی،وقتی عشق به سمتت بیاد به تصویرش دل می بازی،دنیارو از دریچه ی رنگ های اون می بینی و از عطرش مست میشی!
تو هر چه که باشی و هر موضِعی که در برابر عشق داشته باشی درنهایت مغلوب خواهی شد!
این همون چیزیه که بهش میگن:قدرتِ عشق!

38th parallel Where stories live. Discover now