انتخاب؟!

303 85 55
                                    

آخرین کاغذهایی که جلوش بود رو هم بررسی کرد.

عینکش رو روی میز گذاشت و با انگشت اشاره و شستش چشم هاش رو مالش داد.

سرش کمی درد می کرد اما ترجیح داد اهمیتی نده.شاید هم به این سر درد ها عادت کرده بود!

کش و قوسی به کمرش داد و با فشاری که به دسته های صندلیش آورد از جاش بلند شد.

با ورودش به سالن خدمتکار هایی که مشغول نظافت بودن دست از کار کشیدن و بهش خسته نباشید گفتن.

سهون متقابلا به خدمتکارها لبخند زد و ازشون خواست بعد از تموم کردن کارشون،قبل از اینکه دیر بشه به خونه برگردن.

همیشه سعی می کرد رفتار مناسبی با کسانی که در مهمانخانه کار می کردن داشته باشه و این مهربونی رو از لوهان یاد گرفته بود!

هرگز به یاد نمیاورد لوهان با غرور و یا عصبانیت با کسی رفتار کنه.

گاهی هم پابه پای خدمتکار ها در نظافت و یا در کنار آشپز ها در آشپزخانه کمک می کرد.

و همین رفتار های متواضعانه لوهان بود که باعث می شد به راحتی در دل تمام کسانی که می شناختنش جا بشه.

لوهان زیبا بود...

خیلی زیبا...

اما رفتارش اونو چیزی فراتر از زیبا در چشم همه نشون می داد.

با یاد اوری تمام ویژگی های لوهان، لبخندی به لب آورد.

راهش رو کج کرد و به سمت اتاق مشترکش با لوهان قدم برداشت.

بعد از باز کردن در قبل از اینکه لوهان رو ببینه تونست صداش رو بشنوه:

-فردا به دیدنت میام..بهت قول میدم.

می تونست حدس بزنه لوهان داره با مادرش حرف میزنه.

اخمی نا خواسته  روی پیشونیش جا خوش کرد و بی سر و صدا به سمت تخت قدم برداشت.

پیراهن سنتی چینی که به تن داشت رو از تن در اورد و روی صندلی که جلوی میز آرایش بود قرار داد.

از گوشه ی چشم نگاهی به لوهان انداخت و بعد از دراز کشیدن رو تخت ناخواسته به مکالمه ی لوهان گوش داد.

-نگران نباش غذاهای مفید میخورم.

-....

-منم دلم برات تنگ شده.

-...

-داروهای گیاهی که بهم دادی رو مصرف می کنم همیشه پس خیالت راحت باشه ...

با شنیدن این جمله سهون  پوزخندی زد.

قطعا اون هیچ وقت به لوهان اجازه نمیداد اون مزخرفات رو بخوره .

تو همین فکر ها بود که متوجه لوهان که به آرومی کنارش دراز کشید شد.

لوهان رو به سمت خودش کشید و سرش رو روی سینه ش گذاشت.

38th parallel Where stories live. Discover now