با هیجان پله هارو چندتا درمیون طی کرد .
راه روی باریک رو دویید و وقتی به اتاقِ مورد نظرش رسید با شوق در رو باز کرد و خودشو به داخل پرت کرد:
-جونگین؟؟؟؟جونگیـــــــــــــــــن
با فریادی که لوهان کشید جونگین و کیونگ سو شوکه از خواب پریدن و با گیجی به اطراف نگاه می کردن تا منبع صدا رو پیدا کنن و در نهایت چشمشون به لوهانِ هیجان زده خورد.
لوهان حتی بهشون فرصتی برای آنالیز کردنِ شرایط نداد و با همون چهره ی خندان به سمت جونگین دوید و خودشو انداخت تو بغلِ جونگ:
-جونگینِ لعنتی،فکر می کردم مُردی.دلم برات تنگ شده بود.
جونگین لبخندی زد،بالاخره تونسته بود شرایط رو درک کنه و همونطور که کمره لوهان رو نوازش می کرد گفت:
-منم دلم برات تنگ شده بود
کیونگ سو سرفه ی مصلحتی کرد تا حضورشو به اون دو نفر اعلام کنه. لوهان با شنیدن صدای سرفه، خودشو از جونگ جدا کرد و با تعجب به کیونگ سو ای که تو جاش نشسته بود و بهش نگاه می کرد خیره شد:
-تو کی هستی؟
لوهان رو به کیونگ پرسید.
کیونگ سو واقعا دلش می خواست بگه " دوست پسره همونی که تو بغلش وِلو شدی"اما سعی کرد رو لحنش کنترل داشته باشه:
+دو کیونگ سو
-زندگیِ کیم جونگ این!
جونگ با لبخند گفت.
کیونگ سو لبخندی از خجالت زد و نگاهشو به لحاف سفیدی که رو تخت بهم ریخته بود انداخت.
-لپ هاشو ببین جونگین!کاملا قرمز شدن!
لوهان همونطور که نگاهش به لپ های کیونگ سو بود خطاب به جونگ گفت.
به سمت کیونگ سو خم شد و اونو تو آغوشش گرفت:
-تو واقعا دوست داشتنی هستی کیونگ سو
کیونگ کاملا شوکه از رفتاره صمیمانه ی لوهان،از بالای شونه ی لوهان نگاهی به به جونگین انداخت و با لبخندش مواجه شد.
چند لحظه بعد لوهان از کیونگ جدا شد و با همون چهره ی شاداب گفت:
-صبحانه رو آماده می کنم.زودتر بیاین پایین
و قبل از اینکه منتظر جواب بمونه سر خوشانه از اتاق خارج شد.
-به رفتارش عادت می کنی
جونگین همونطور که از تخت پایین میومد خطاب به کیونگ سویی که هنوز تو شوک بود گفت.
+بهش حسودیم میشه!بنظر خیلی سر زنده ست!
کیونگ سو گفت و به دنبال جونگین به سمت روشویی رفت.
جونگین جلوی روشویی ایستاده بود و صورتشو می شست.
![](https://img.wattpad.com/cover/212169910-288-k653972.jpg)
ESTÁS LEYENDO
38th parallel
Fanfic⌊⚔ 38th parallel ⚔️⌉ ❌کامل شده❌ ↳⛓️Genres໑ ↲رمنس ~ درام~انگست(هپیاند) ↳⛓️Couples໑ ↲#کایسـو ~ #هونهان #چانبک #kaisoo #hunhan #chanbaek برشی از داستان: +مادرم بهم گفته بود،به ازای هر گل ماگنولیا که از درختش جدا میشه، یک زن میمیره آه عمیقی کشید و اد...