مینهو

320 88 24
                                    

همه جا تاریک بود.بی هدف میدویید و بیشتر تو تاریکی غرق می شد.
ترس تمام وجودشو پر کرده بود،نمی دونست از چی فرار می کنه اما می دونست باید فرار کنه!
زمزمه های نامفهومی به گوشش می رسید که ترسشو چندین برابر می کرد.
زمزمه ها شدید تر می شدن.
سعی می کرد فریاد بزنه اما لب هاش از هم باز نمی شدن.
نفس کشیدن سخت شده بود.انگار دستی نامرئی،گلوشو سفت گرفته بود و میفشرد.
هنوز هم بی هدف می دوید.
کم کم خسته شد و همونطور که نفس نفس می زد دولاشد و دست هاشو رو کاسه ی زانوهاش گرفت تا تعادلش حفظ بشه.
صدای نفس های بریده بریدش با زمزمه ها مخلوط شده بود.
-جونگین؟برادر؟
-جونگین...
+دونگ جی...دوست دارم...
-رفیق کیم...
+دونگ جی؟
+برات یه گل ماگنولیا آوردم جونگین

بین اون صداها..آخرین صدا متعلق به کیونگ سو بود..
و بعد صدای جیغی تو سرش پیچید.
چشم هاشو با شدت باز کرد و تو جاش نشست.
سعی داشت با تمام توانش هوای اطرافشو ببلعه!نگاهی به اطراف انداخت.
+جونگین؟خوبی؟
توجهش به کیونگ سویی که با نگرانی بهش زل زده بود و با دست راستش پشتشو نوازش می کرد، جلب شد.
-کیونگ سو!من خوا...
+هیششش
کیونگ که متوجه شده بود جونگین میخواد درمورد خوابش حرف بزنه کف دست چپشو رو دهن جونگ گذاشت تا مانعش بشه.
نگاهی به اطراف انداخت.هنوز چند زندانی دیگه مونده بودن. اما از اون ها فاصله داشتن.
+حواستو جمع کن جونگ...خواب دیدن ممنوعه!اگرم خواب دیدی نباید تعریف کنی وگرنه گزارش میکنن.1
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1-این قانون رو توی هیچ کدوم از کتاب های خاطرات فراری ها ندیدم ولی توی همه ی مقاله های اینترنتی نوشته شده.مطمئن نیستم حتما درست باشه اما از خودم در نیاوردم:)

-چی؟کی همچین حرفی زده؟
جونگین با تعجب پرسید.انقدر از شنیدن این قانون متعجب شد ،که برای چند لحظه کابوسی که نفس کشیدنو براش سخت کرده بود رو از یاد برد!
کیونگ سرشو پایین انداخت و همونطور که با نوک انگشتاش بازی می کرد با من من جواب داد:
+خب...دونگ...دونگ بین بهم گفت...
سعی کرد زیر چشمی واکنش جونگینو ببینه.ضربان قلبش هر لحظه شدت می گرفت.
-چرا باید درمورد همچین قانونی باهات حرف بزنه؟
لحن جونگین لرزه به اندام کیونگ انداخت.
+خب ..اون..یکی از خواباشو برام تعریف کرد..بعد..بعد درمورد این قانون بهم گفت!
جونگین با انگشت اشاره و شستش سره کیونگ رو بالا آورد.
با تمام حرصی که داشت گفت:
-چرا باید درمورد خوابش باهات حرف بزنه؟
کیونگ می تونست قسم بخوره سفیدی چشم های جونگ هر لحظه قرمز تر میشدن!
+چون...خوابش...خب..درمورد من بود.
جونگین پوزخندی زد:
-پس جرات کرد تورو تو خوابش ببینه!
کیونگ سو واقعا ترسیده بود.این دومین باری بود که جونگ همچین رفتار خشنی از خودش نشون میداد.
درواقع جونگین تنها پناهِ کیونگ تو اون اردوگاه بود ولی چیزی در اعماق ذهن کیونگ فریاد می زد که این مَرده رو به روش با اون پوزخنده دلهره آور، نمی تونه جونگینِ مهربونِ اون باشه!اما حقیقت اینه که اون واقعا جونگین بود!
اون مرده عصبی،حسود،خشن،جنایت کار و خائن که یاد گرفته بود برای رسیدن به هدفش از هر اصول و انسانیتی گذر کنه، جونگین بود!
با چیزهایی که کیونگ گفت،اون مقدار عذاب وجدانی که جونگ درمورد مرگ دونگ بین تحمل می کرد از بین رفت.
انگار که جونگین به دنبال نخ و سوزنی بود که بتونه باهاش لب های شخص ناشناس و نامرئی  که مدام در گوشش فریاد می زد و اونو بابت تمام خودخواهی هاش سرزنش می کرد بدوزه و جمله ای که کیونگ گفت حکم همون نخ و سوزن رو داشت!
حالا که صدای اون شخص نامرئی خفه شده بود جونگین مجالی برای فریاد زدن پیدا کرد:
-بهرحال حالا حتی تو خوابشم نمی تونه تورو ببینه.
دندون هاشو با خشم به هم سایید و دست کیونگو گرفت تا زودتر به ساختمان خیاطی برن.
کیونگ سو جرات نکرد از جونگین توضیحی بخواد!
اما می دونست اتفاق خوبی نیوفتاده.
تا قبل از اینکه اونا به ساختمان برسن و با نگهبانا رو به رو بشن، جونگ دست کیونگو تو دستش به شدت فشار میداد.جوری که کیونگ سو می خواست از درد فریاد بزنه.
اما این چی بود؟تنبیه؟برای چی؟چون دونگ بین خوابِ کیونگو دیده بود؟ این تقصیره کیونگ سو بود؟
البته که نه!
جونگین سرشار از خشم های فرو خورده بود.سرشار از پشیمونی هایی که فرصتی برای ابرازش نداشت.سرشار از ای کاش ها و حسرت ها...
و وقتی به بی گناهی دونگ بین و هیون جین فکر می کرد می خواست مثل دیوونه ها فریاد بزنه ... اما حالا به جای فریاد زدن داشت دست کیونگ سورو بین انگشت هاش له می کرد.
شاید فشاری که به دست کیونگ میاورد درواقع به  این معنی بود:
-"کیونگ سو دستمو بگیر...نجاتم بده...بیا به جای اینکه باهم باعث جدا شدن گل های ماگنولیا از درختش بشیم،یک درخت ماگنولیا بکاریم"
اما نه کیونگ سو و نه هیچ کس دیگه ای این فریاد هارو نمی نشنید.
و در نهایت ، بعد از اینکه جونگین دست کیونگو رها کرد کیونگ سو برای چند لحظه از درد نتونست انگشت هاشو تکون بده.


تمام مدتی که تو ساختمان خیاطی بودن کیونگ سعی داشت هیون جین و دونگ بین رو پیدا کنه اما هیچ خبری ازشون نبود!
جمله ای که صبح جونگین گفته بود برای لحظه ای کیونگو رها نمی کرد.
کیونگ سو دیگه مطمئن شده بود غیبت دونگ بین به جونگ مربوطه... اما درمورد هیون جین چه طور؟چرا اون پیداش نیست؟
کیونگ تصمیم گرفته بود وقتی که به خوابگاه برگشتن از جونگ بپرسه. اما رفتاری که صبح از جونگین دیده بود این کارو براش سخت می کرد.


موقع برگشت به خوابگاه جونگین باز هم دست کیونگو تو دستش گرفته بود. اما این بار نه تنها هیچ فشاری نمیاورد بلکه با شستش،پشت دست کیونگو نوازش می کرد. با اینکه هیچ کلمه ای بینشون رد و بدل نشد اما با این کارش سعی داشت پشیمونیشو از رفتار صبحش نشون بده.
کیونگ سو با رفتار نرمی که از طرف جونگین دریافت کرده بود تونست نفس راحتی بکشه.
همه چی روز به روز پیچیده تر می شد. هردوی اونا از نظر روحی آسیب دیده بودن و تنها کاری که از دستشون بر میومد این بود که همو درک کنن و از هم کینه به دل نگیرن!
فضای اردوگاه به دور از هر شرایط انسانی بود و نگهبانا با زندانی ها مثل حیوونای بی ارزش رفتار می کردن و یا شاید هم بدتر!
جونگین علاوه بر عذاب های روحی که تحمل می کرد،مجبور بود تحقیر ها و سرزنش ها و نا سزا های نگهبانها و افسر هارو هم تحمل کنه. و با تمام توانش سعی داشت کیونگ سو رو از همچین چیزهایی دور نگه داره.
جونگین کم کم به این باور رسیده بود که یه قاتل و جنایت کاره که ارزش کیونگ سو رو نداره و وقتی متوجه ی ابراز علاقه ی دونگ بین به کیونگ شد تمام وجودش پر از این ترس شده بود که شاید کیونگ سو دونگ بین رو به یه خائن عوضی ترجیح بده و اونو فراموش کنه!
جونگین سعی داشت این حقیقت رو کنار بزنه اما  این کار نشدنی بود!
درواقع جونگین،دونگ رو فقط بخاطر دلایل شخصی و حسادت ها و ترس و بدبینی هاش به کشتن داده بود و در این راه از هیون جین بعنوان طعمه استفاده کرد!
گاهی برای آروم کردن خودش به این موضوع فکر می کرد که:دونگ بین زندگی سختی تو اردوگاه داشت و حالا با مرگش، از اون عذاب ها خلاص شده!
اما دونگ بین یک آدم بود!اون به این دنیا اومد تا زندگی کنه..چه کسی می تونه با قاطعیت بگه که مرگ برای اون بهتر بود؟اگه جونگین با خودخواهی همچین تشخیصی داده بود پس چه فرقی با دیکتاتور هایی داشت که فرصت یک زندگی آزاد رو از همه ی اونا گرفته بودن؟
جونگین نمی تونست با هیچ روشی خودشو از شره احساس گناهش نجات بده.
اون باید قبول می کرد که عقلشو از دست داده بود.
اون هیچ بهونه ی قابل قبولی برای مرگ هیون جین و دونگ بین نداشت.
اون مثل یک خونخوار عمل کرد!
این چیزی بود که اردوگاه ازش ساخته بود!اون داشت تهی از هر انسانیت و اصول اخلاقی می شد.




وقتی به خوابگاه رسیدن مستقیم به سمت قسمتی که همه ی این شبها می خوابیدن رفتن.اما قبل از اینکه تو جاشون دراز بکشن در خوابگاه به شدت باز شد و چند نگهبان بعلاوه ی افسرنگهبان وارد شدن.
همه ی زندانی ها از ترس خشکشون زده بود.
افسرنگهبان با چشم های به خون نشسته نگاهی به اطراف کرد و بعد نگاهش روی جونگین ثابت شد.
با قدم های سنگین به طرف جونگ حرکت کرد.
بعد از اینکه رو به روشون ایستاد هردو به نشونه ی احترام تعظیمی کردن.
افسر همونطور که با نفرت به جونگین خیره شده بود به یکی از نگهبانا اشاره کرد.
نگهبان جلو اومد و بالشت سفت و سختی که متعلق به جونگ بود رو با خشونت پاره کرد.
بعد از پاره شدن بالشت مقدار نسبتا زیادی ذرت به روی زمین ریخته شد.
کیونگ سو و جونگین با دیدن صحنه ای که جلوی چشم هاشون اتفاق افتاد زبونشون بند اومد.
جونگین با ناباوری به افسر چشم دوخت و سرشو به آرومی به چپ و راست تکون داد.
باید چیکار می کرد؟باید چی میگفت؟التماس می کرد؟می گفت کاره اون نیست؟ اون دزدی نکرده؟اما چه طور ثابت می کرد ،وقتی ذرت ها از بالشت اون پیدا شده بودن!
افسر نگهبان مشت محکمی به صورت جونگ زد که باعث شد بیوفته زمین و گوشه ی لبش پاره بشه.
-توی حرومزاده...
کیونگ سو تو شوک به جونگینی که رو زمین افتاده بود خیره شد.
باید می رفت جلو و بهش کمک می کرد؟اگه این کارو می کرد قطعا خودشم مجازات می شد و این چیزی نبود که به جونگ کمک کنه!
با اشاره ی افسر،نگهبانا جونگینو به گوشه ای از خوابگاه کشوندن و وادارش کردن دست هاشو بالا نگه داره.
بعد تک تک زندانی ها موظف بودن به صورت جونگین سیلی بزنن.
با خشم...با نفرت...با شدت...
با هر سیلی که به سمت راست صورتش می خورد سرش کمی به سمت چپ متمایل می شد اما جونگ خیلی زود سرشو صاف می کرد تا سیلی بعدی رو دریافت کنه.
درسته که جونگین دزد ذرت ها نبود اما خودشو لایق اون سیلی ها می دونست.
البته که جون سوک و کیونگ هم از جمع کسانی که به جونگ سیلی می زدن مستثنی نبودن!
هر لحظه که نوبتِ کیونگ سو نزدیک تر می شد قلبش با شدت بیشتری می تپید.
حالا باید چیکار می کرد؟باید به صورت کسی که عاشقش بود سیلی می زد؟
کسی که تنها پناهش تو اردوگاه بود و بخاطره کیونگ پا روی خیلی از عقایدش گذاشته بود؟
فقط 2 نفر مونده بود تا نوبت به کیونگ برسه.جونگین با احساسِ وجود کیونگ سو در نزدیکیش،زیر چشمی نگاهشو به سمت کیونگ برد.
کیونگ سو متوجه نگاه جونگین شد و کف دست راستشو به لب هاش نزدیک کرد و بوسه ای روی کف دستش گذاشت.
جونگین متوجه ی هدف کیونگ شد و همونطور که سرش پایین بود لبخند محوی زد که از چشم همه به جز کیونگ مخفی موند.
حالا نوبت کیونگ بود و باید بی معطلی و با خشم به صورت جونگین ضربه می زد.
جونگین می دونست انجام این کار چقدر برای کیونگ سخته.
در دل خطاب به کیونگ سو زمزمه می کرد:
"خواهش می کنم کیونگ...لطفا انجامش بده..لطفا نلرز..فقط انجامش بده.. این برای من سیلی نیست...فقط بهش به چشم لمس دست کوچیکت نگاه میکنم.. انجامش بده..."
کیونگ سو آب دهنشو قورت داد و با همون دستی که بوسه ای رو توش مخفی کرده بود به صورت جونگ سیلی زد.
بعد از اون سیلی به سرعت کنار رفت و تمام مدت سرش پایین بود.
جون سوک هم وضعیت بهتری نسبت به کیونگ نداشت.
جونگین تنها دوستش بود.چه طور می تونست اونجوری بهش صدمه بزنه؟
اما در نهایت تمام تلاششو کرد تا این کارو انجام بده و انجام داد!
هنوز چند نفر دیگه مونده بودن.
جونگین دیگه کم کم هیچ دردی حس نمی کرد.انگار که اون سمت از صورتش بی حس شده بود و فقط گوشش سوت می کشید.
اما لحظه ای که فکر کرد کاملا سِر شده با سیلی شدیدی که به صورتش خورد تعادلشو از دست داد و نزدیک بود به زمین بیوفته.تمام تلاششو کرد که دست هاش پایین نیان. از اون سیلی اونقدر شوکه شده بود که سرشو بلند کرد تا باعثشو ببینه!
چشم هایی که با نفرت بهش خیره شده بود،لب هایی که از شدت تنفر به هم فشرده شده بودن ،فکی که از عصبانیت قفل شده بود.
اون شخص چوی مینهو بود!


+خیلی درد داره؟
جونگ نگاهشو از سقف گرفت و به سمت کیونگ چرخید.
لبخندی زد:
-یکم می سوزه.
+نگران بودم زندانیت کنن.
کیونگ با لب های آویزون گفت .چشم های درشتش لبریز از اشک شده بودن.
جونگین دستشو دراز کرد و با نوک انگشت هاش لب های کیونگو نوازش کرد:
-از یاداوریش خجالت می کشم اما من براشون خیلی مفید بودم!اگه منو بندازن زندان برای خودشون بد میشه!
کیونگ نمی خواست به یاد بیاره که جونگین،یک خبرچینه!پس سعی کرد بحثو عوض کنه.
با نگاهش به کبودی صورت جونگ اشاره کرد:
+کاش می تونستم برای زودتر خوب شدنش کمکی کنم.
جونگ لبخندی زد و با شیطنت گفت:
-مطمئنی هیچ کاری از دستت بر نمیاد؟
چشم های درشت کیونگ سو برقی از خجالت زدن.لب هاشو غنچه کرد و از دور بوسه ای برای جونگ فرستاد.جونگ با دستش بوسه رو ،رو هوا قاپید و روی کبودیش گذاشت،چشمکی زد و گفت:
-حالا حس خیلی بهتری دارم.
کیونگ با گونه هایی رنگ گرفته لبخندی زد و بعد چشم هاشو بهم فشرد تا بخوابه.
با به خواب رفتن کیونگ سو،جونگین تصمیم گرفت به اتفاقی که افتاده بود فکر کنه.
اون تقریبا مطمئن بود قضیه ی ذرت ها کاره مینهو هستش!و این حقیقت، که مینهو در مزرعه ی ذرت کار میکنه باعث می شد شک جونگ تبدیل به یقین بشه.
اما نمی تونست بفهمه چرا مینهو باید همچین کاری کنه؟
چرا تا اون اندازه نسبت به جونگین نفرت داشت؟
جونگین هرگز گزارشی درباره ی مینهو نداده بود.
پس دلیل این کار چی می تونست باشه؟
نفسشو با کلافگی به بیرون فوت کرد.شاید بهتر بود از خوده مینهو می پرسید.


صبح روز بعد،جون سوک بر خلاف روز های قبل که به تنهایی به ساختمان خیاطی می رفت، منتظر موند تا جونگ بیدار بشه.
جونگین از درد صورتش،تقریبا نتونسته بود بخوابه و اون قسمت از صورتش کبود شد و ورم کرد اما به جون سوک اطمینان داد که حالش خوبه.سوک بعد از اینکه خیالش بابت جونگین راحت شد به محل کارش رفت بهرحال اون می دونست جونگین با برادرش میاد و اون ها نمی تونن سه تایی اون مسیرو طی کنن.
اما جونگ اون روز از کیونگ خواسته بود تا خودش تنها بره و اجازه بده جونگین کمی دیرتر بیاد.
با اینکه کیونگ نگران بود اما به جونگین اعتماد کرد و طبق خواستش پیش رفت.
بعد از رفتن کیونگ سو،جونگین به سمت مینهو رفت که برای رفتن آماده می شد.
-کاره تو بود!
جمله جونگ نه سوالی بود و نه خبری!یک جمله ی مصمم و بی تردید، که یک حقیقت رو اعلام می کرد.
مینهو بعد از شنیدن صدای جونگ کمی مکث کرد اما بدون اینکه روشو سمت جونگین بر گردونه،به کارش ادامه داد.
-چرا اون کارو کردی؟
جونگین با حرص لب می زد اما هیچ جواب و یا واکنشی دریافت نمی کرد.
-می دونم خیلی عوضیم!اما آزارم که به تو نرسیده بود!
با شنیدن این حرف مینهو دست از کارش کشید و با خشم به سمت جونگ برگشت.
-مطمئنی؟
جونگین چشم هاشو کمی باریک کرد و منتظره ادامه ی حرف های مینهو شد.
مینهو قدمی به جلو برداشت و از فاصله ی خودش و جونگ کم کرد:
-تو تمینو لو دادی!آزاری بیشتر از این نمی تونستی به من برسونی!
جونگ با شنیدن این حرف وا رفت،ابرو هاش با تعجب به بالا پریدن و آب دهنشو به سختی قورت داد.نمی تونست حرفی بزنه.باز هم یاداوری خیانتش به تمین!حقیقت،توسط مینهو،باره دیگه تو صورتش کوبیده می شد و اون نمی تونست کلمه ای به زبون بیاره.
-همون لحظه ای که تمینو به کشتن دادی منم باهاش کشتی.
جونگین نمی تونست بفهمه چرا مینهو کسیه که انتقام تمینو میگیره؟ اون هرگز ندیده بود رابطه ی صمیمی بین تمین و مینهو باشه...
-تو...تو...با تمین...
-به تو ربطی نداره.فقط منتظره سزای جنایاتی که مرتکب شدی باش. می دونم که تمین تنها قربانی تو نبود کیم جونگین!
هنوز چند نفری تو خوابگاه بودن اما چون از اون دو نفر فاصله داشتن نمی تونستن متوجه مکالمه ی آهسته ی اونا بشن.
مینهو آخرین جملاتشو با نفرت به زبون آورد و به سمت درب خروجی حرکت کرد. اما فقط یک قدم برداشته بود که توسط جونگین متوقف شد.
-از ته قلبم آمادم که مجازات بشم.تنها چیزی که می خوام اینه که خیانت به تمینو جبران کنم،حتی با جونم...اما نمی تونم بمیرم..نباید بمیرم..پس...پس فقط بهم بگو.... تا کجا می خوای پیش بری؟
مینهو به سمت جونگ چرخید سعی کرد تمام نفرتشو تو کلماتی که به کار می بره جا بده و به سمت جونگ توفشون کنه:
-می خواستم تا جایی که بدن پر از کبودیتو رو همون چوبی که تمینو بهش بسته بودن و سمتش شلیک کردن ببینم،پیش برم.اما متوجه شدم یک بار مردن برای تو مثل پاداشه...حالا میخوام کاری کنم هر روز بمیری.همونطور که من با یادآوری سنگ هایی که به سمت تمین پرتاب کردم هر روز بار ها و بارها میمیرم.
-چی میخوای چوی مینهو؟؟؟
مینهو پوزخندی زد:
-تو تمینو از من گرفتی...منم برادرتو ازت می گیرم.خیلی بهش وابسته ای...نه؟ بخاطر نجات اون از معدن بود که تمینو لو دادی...نه؟بخاطره اونه که شدی سگ خبرچین ..نه؟البته که همش بخاطره اونه....پس به جای اینکه جونتو بگیرم.. چیزیو ازت میگیرم که از جونت برات مهم تره.
مینهو بعد از گفتن جملاتش دستشو که تو چنگ جونگین اسیر بود با یه حرکت آزاد کرد و از جونگینِ مات و مبهوت دور شد.
تا اون لحظه جونگین با خودش فکر می کرد که سزوار این انتقامه و خودشو آماده کرده بود که هر مجازاتی که مینهو براش تعیین می کنه رو بپذیره...اما حالا پای کیونگ سو وسط بود.و این یعنی جونگین به خودش اجازه میداد در صورت نیاز،بعنوان آخرین راه ،از هر روشی استفاده کنه!


حرف های مینهو لحظه ای ذهنشو ترک نمی کردن.
جونگین می دونست مینهو درمورد تصمیمش کاملا مصممه.نمی تونست هیچ فرصتی به مینهو برای اجرای نقشه هاش بده.باید زودتر فکری می کرد تا مجبور به استفاده از" آخرین راه" نشه!
-کبودی صورتت خیلی شدیده جونگین.مطمئنی درد نداری؟
جونگ نگاهشو سمت جون سوک برگردوند.
-مشکلی نیست سوک...من خوبم!
-اما حقیقتا،حتی با این کبودی هم هنوز مقام جذاب ترین مرد اردوگاه تو مشتِ خودته!
سوک سعی داشت مثل یک دوست خوب این وضعیت اسفناک رو تبدیل به یه موقعیت عادی کنه!
-نگران نباش سوک...حتی اگه مشتمو باز کنم هم این مقام ذره ای ازم فاصله نمی گیره!
بعد از گفتن این جمله، بدون توجه به نگاه سوک که می شد به راحتی کلمه ی "خودشیفته" رو توش خوند، نگاهشو به سمت کیونگ سو سُر داد که با نگرانی بهش چشم دوخته بود.برای اینکه کیونگ رو آروم کنه از اون فاصله چشمکی زد که باعث رنگ گرفتن گونه های کیونگ شد.
قرمز شدن اون لپ های سفید رو از اون فاصله هم می تونست تشخیص بده.
-به هر حال ، دیشب تا دمدمای صبح نتونستم بخوابم..واقعا نگرانت بودم جونگین...جای خوابمون از هم خیلی دوره برای همین کل شب نتونستم خبری ازت بگیرم.اما صبح که گفتی حالت خوبه خیالم راحت شد.
جونگین دوباره توجهشو به سمت سوک داد و لبخندی زد.
درمورد سوالی که توذهنش بود مطمئن نبود.اما تصمیم گرفت سوالشو بپرسه.. شاید این آخرین راه برای خلاص شدن از شر مینهو بود.
-سوک؟
-بله؟
-درمورده چیزی که قبلا گفتی...منظورم...منظورم چیزی که درمورد فرار گفته بودی...نقشت دقیقا چیه؟

38th parallel Where stories live. Discover now