به سختی چشم هاش رو از هم باز کرد.
با اخمی که بین ابروهاش آورده بود سعی داشت دیدش رو واضح تر کنه.
کم کم متوجه شد که سهون کنارش نیست.
حدس زد باید درحال تمیز کردن اتاقک چوبی باشه!
با فکری که به سرش زد خیلی زود از جاش بلند شد.
از اونجایی که نمی خواست خدمتکار ها بخاطر مهمانی شخصی اون به زحمت زیادی بیوفتن تصمیم داشت خودش اتاقک رو مرتب کنه و ظرف های باقی مونده از شب گذشته رو بشوره اما ظاهرا سهون زودتر بیدار شده بود و داشت تنهایی به این کارها می رسید.
بدونِ اینکه وقت رو تلف کنه به سمت دست شویی رفت تا زودتر آماده بشه.
بعد از انجام کارهای شخصی و پوشیدنِ لباسِ مناسب، از اتاق مشترک خارج شد.
به محض خروجش با آقای شین که مسئول مهمانانِ ساکنِ مهمانخانه بود رو به رو شد.
با خوش رویی سلام کرد و منتظر موند تا آقای شین کارش رو بگه:
-آقای زی تصمیم گرفتن امروز اتاقشون رو خالی کنن.
با تعجب پرسید:
-اما قرار بود تا آخره هفته بمونن!اتفاقی افتاده؟
آقای شین با لبخند گفت:
-مشکل از ما نیست جنابِ لو..لطفا نگران نباشید ظاهرا نامه ای به دستشون رسیده که مجبورن زودتر از اینجا برن!
لوهان لبخندی از رضایت زد:
-باقی پولشون رو کامل پرداخت کنید و بعد از تخلیه ی اتاق،چند خدمتکار رو برای نظافت بفرستین.
آقای شین با لبخند سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و با قدم های آهسته از لوهان دور شد.
لوهان تصمیم گرفت به سمت اتاق چوبی بره ،هرچند خیلی گرسنه بود و به شدت به یک نوشیدنی گرم نیاز داشت ولی نمی تونست به تنهایی صبحانه بخوره درحالی که سهون مشغولِ نظافته،قبل از اینکه قدمی برداره صدای درب اصلی رو شنید.
حالا تا وقته ناهار خیلی مونده بود پس ممکن بود کسی برای اقامت اومده باشه!
از اونجایی که آقای شین مشغول رسیدگی به حساب کتابه آقای زی بود، تصمیم گرفت مهمان جدید رو خودش پذیرش کنه!
با قدم های بلند خودش رو به سالن رسوند اما چیزی که می دید رو باور نمی کرد.
-مادر؟
به سختی تونست لب هاش رو از هم باز کنه و اون کلمه رو به زبون بیاره.
خانم لو نگاهش رو از اطرافِ سالن برداشت و به سمت لوهانی که از تعجب کمی دهانش باز شده بود داد.
لبخندی زد:
-خیلی وقته به اینجا نیومدم!
نگاهِ دیگه ای به اطرافش انداخت و ادامه داد:
ظاهرا از پسِ اداره ی اینجا به خوبی بر اومدی!
YOU ARE READING
38th parallel
Fanfiction⌊⚔ 38th parallel ⚔️⌉ ❌کامل شده❌ ↳⛓️Genres໑ ↲رمنس ~ درام~انگست(هپی‌اند) ↳⛓️Couples໑ ↲#کایسـو ~ #هونهان #چانبک #kaisoo #hunhan #chanbaek برشی از داستان: +مادرم بهم گفته بود،به ازای هر گل ماگنولیا که از درختش جدا میشه، یک زن میمیره آه عمیقی کشید و اد...
