Part 1

7K 690 39
                                    



از مدرسه اومدم و با خستگی خودمو روی تختم پرت کردم. خوبیش این بود که از اون عوضی تا شب خبری نبود و میتونستم راحت توی خونه بچرخم
رفتم پایین تا برنامه مورد علاقمو ببینم اما وقتی صدای در ورودی رو شنیدم سریع خودم رو به اتاقم رسوندم.

کبودی های بدنم هنوز کامل از بین نرفته بودن و نمیخواستم با بودنم جلوی چشم پدرم بهش بهانه ای برای پررنگ تر کردن کبودیام بدم.

روی تختم نشستم و وقتی صدای روشن شدن تلوزیون رو شنیدم آهی از سر آسودگی کشیدم.

پدرم از زمان مرگ مادرم و اخراج شدنش از کارخونه هر شب مست به خونه برمیگشت و از همه چیز و همه کس متنفر بود حتی من، پسرش!
قمار تنها چیزی بود که به خاطرش از خونه بیرون میزد و منم میتونستم یکم از دستش نفس بکشم.

منم مجبور بودم کنار مدرسم کار پاره وقت داشته باشم چون اون هیچ پولی به من نمیداد و همین که میذاشت توی خونش بخوابم باید شکرگذارش میبودم.

افکارم با قطع شدن صدای تلوزیون ، خاموش شد و قبل از اینکه چک کنم در رو قفل کردم یا نه؛ پدرم رو توی چارچوب اتاقم دیدم و آب دهنم رو با صدای بدی قورت دادم.

میتونستم لرزش بیش از حد دست و پاهام رو حس کنم که البته لرزششون دور از چشم اون عوضی نموند و نیشخندی به حال بدم زد

- چ... چیه؟ دوباره اومدی که..

لرزشم بیشتر شد وقتی صدای قدم های کس دیگه ای رو شنیدم.

- میدونی که خیلی پستی کیم؟

مرد جوونی که کت و شلواری به تنش بود و اصلا بهش نمیخورد که با پدرم ارتباطی داشته باشه ، اینو گفت و سرشو به نشونه تاسف برای پدرم تکون داد. اون عوضی دوباره توی صورتم نیشخندی زد و با نفرت بهم نگاه کرد.

- به تو ربطی نداره که من چیکار میکنم، فقط کارتو انجام بده

پدرم با عصبانیت به اون مرد که هیچ ایده ای نداشتم چرا اینجاست و اصلا اینجا چی میخواست گفت. اون چرا توی اتاق من ایستاده بود و چرا پدرم انقدر کثافت بود؟

- وقتشه که گورتو گم کنی جین

سرمو بالا آوردم و توی چشماش نگاه کردم و سعی کردم کلمات رو به هم وصل کنم

- چی... چی میگی؟!

سعی کردم تو چشماش زل بزنم و نشون ندم که چقدر در برابرش ضعف دارم و ازش میترسم، که بلاهایی که به سرم آورده چقدر بهم صدمه وارد کرده

-پدرت تو رو به ما فروخته

بدنم یخ کرد و قلبم برای لحظه ای ایستاد. این دیگه چه چرندیات احمقانه ای بود؟!

- من وسیله نیستم که کسی... که کسی منو..

نمیتونستم... نمیتونستم اون کلمه رو بگم... مگه میتونستن؟؟ نه! حتما دارم کابوس میبینم!

- متاسفم اما  تو در ازای بدهی پدرت به آقای کیم فروخته شدی. حالا قبل از اینکه با زور ببرمت خودت با پای خودت بیا دنبالم.

در ازای بدهی؟! کدوم بدهی؟ چرا باید چنین کاری رو انجام بده؟ مگه میتونن یک انسان رو خرید و فروش کنن؟

- مثل اینکه نشنیدی چی گفت

با صدای پدرم انگار دوباره به واقعیت برگشتم و تازه تموم حرف ها و کارهاشون رو درک کردم
اون مرد برای من اینجاست.. پدرم تلوزیون رو روشن کرد که من متوجه صدای قدم های اضافی نشم... اون پست فطرت که فقط اسم پدر رو یدک میکشه...من تمام چیزی که داشتم آزادی بود و حالا...من فروخته شدم... مثل یک وسیله... مثل یک... برده.

قبل از اینکه شرایط رو کامل بفهمم و تصمیم بگیرم که باید چیکار کنم دست های دونفر رو زیر شونه هام احساس کردم و فهمیدم که میخوان همونطور که اون پسر گفت منو با زور ببرن چون خودم با پای خودم دنبالش نرفتم.

مغزم توی سرم فریادی کشید و بهم نهیب زد که چرا کاری انجام نمیدم!
نزدیک در اتاقم شدیم که شروع کردم به دست و پا زدن و تقلا کردن، اشکام بدون اینکه بفهمم کی شروع شدن پایین میریختن و صورتمو خیس میکردن، به پدرم فحش میدادم و داد میکشیدم که دست از سرم بردارن و سعی میکردم خودمو از دست اون دوتا غول بی شاخ و دم نجات بدم اما با قرار گرفتن دستمالی جلوی بینیم تصاویر جلوم تار شدن و دیگه چیزی نفهمیدم...
...

سلام!!!
چطورین جقیای محترمه 😂💦
با داستان جدید و صصکی اومدم در خونه هاتون 😈
لذا گشاد بازی را کنار گذاشته، و ووت دهید و کامنتی بگذارید، باشد که رستگار شوید..
فکر کنم هفته ای دوبار آپ کنم.. البته بستگی ب خودتون داره

You can call me DADDY Where stories live. Discover now