Part 7

3.7K 520 54
                                    

Writer's P.O.V

بعد از تنبیه تقریبا سختی که جین تحمل کرد، نشستن روی نیمکت های مدرسه براش سخت شده بود و باعث میشد هر دفعه که صورتش از درد جمع میشه از نامجون بیشتر متنفر بشه. جیمین و جانگکوک با دیدن قیافه ی بهم ریختش، حالش رو میپرسیدن اما اون هر بار با گفتن "چیزی نیست" جای حرف دیگه ای رو نمیذاشت. وقتی هم که به خونه میرفت سعی میکرد مرد بزرگتر رو نادیده بگیره و اون چشم های سرد رو کمتر ببینه.

تقریبا چند روزی میشد که توی این کار موفق بود که نامجون اون رو صدا زده بود و بهش درباره ی مهمونی که قرار بود شب بعد برگزار بشه خبر داده بود.
جین عاشق مهمونی بود و از شنیدن این خبر تقریبا چشماش برق زد اما نامجون با گفتن اینکه حق نداره پاش رو از اتاقش بیرون بذاره وگرنه عواقب بدی در انتظارشه تمام ذوق اون پسر رو در دم کور کرده بود.

و حالا هم جین، تنها توی اتاقش نشسته بود و صدای کر کننده ی موزیکی که طبقه پایین پخش میشد هم جلوی خوابیدن و هم درس خوندنش رو میگرفت و جین تصمیم گرفت سرخودش رو با گشتن توی کمد و کشوهای اتاقش گرم کنه.
با دیدن کلی لباس و شلوار های رنگارنگ و مختلف، از خوشحالی دستی زد و لبخندی روی لباش اومد. جین عاشق لباس بود.

دونه دونه اون ها رو برمیداشت و میپوشید و از خودش توی آینه عکس میگرفت.
بعد از پوشیدن تقریبا تمام لباس های کمد و خسته شدنش، یکی از کشوها رو باز کرد تا لباس راحتی از داخلش پیدا کنه و بپوشه اما با دیدن چیزی که توی کشو دید لرزشی توی بدنش حس کرد.
پنتی مشکی و جوراب های توری دخترونه ای که دستبند های مشکی هم کنارشون بود.
جین از تصور خودش توی اون ها حس عجیبی بهش دست داد و قبل از اینکه بفهمه لباس هاش رو در آورد تا اونا رو روی خودش امتحان کنه.
تعجب کرد وقتی که اون پنتی کاملا اندازش بود، بعد از پوشیدن پنتی و جورابش دستبندهای مشکی و پارچه ای رو خودش برای خودش بست و نگاهی به تصویرش توی آینه کرد و از دیدن چیزی که دید خجالت کشید.

کسی که توی آینه بود با جین خیلی فرق داشت و انگار که نمیشناختش!
دستی روی لبه ی اون پنتی کشید و لبش رو از حس خوبی که داخل چنین لباسی داشت گاز گرفت.
جین از این پنتی دخترونه و سکسی خوشش اومده بود و بر عکس تصورش باهاشون حس خوبی داشت و دلش نمیخواست که اون ها رو دربیاره.

چشم هاش رو دور اتاق چرخوند تا گوشیش رو پیدا کنه و باهاش عکسی از خودش بگیره و بعد اتاق رو مرتب کنه قبل از اینکه کسی بیاد و اون رو توی این وضعیت ببینه. گوشیش رو از روی تختش برداشت و همون موقع صدای چرخش قفل رو شنید. نگاهی به در انداخت و قبل از اینکه به خودش اجازه فکر کردن بده روی تخت خوابید و پتوش رو تا زیر دهنش بالا کشید و با تموم شدن این کارش نامجون رو توی چارچوب اتاق دید.

اون نباید الان پیش مهموناش و غرق در خوشگذرونی بیش از حد می بود؟! این بالا پیش اون چیکار میکرد؟!

جین از اینکه نامجون همیشه موقع هایی که نباید، ظاهر میشه و تمام کارهایی که سعی در مخفی کردنشون داره رو میفهمه چشماش رو چرخوند که دور از چشم نامجون نموند.

- من... داشتم میخوابیدم.. اما صدا زیاد بود و برای همین خوابم نبرد

جین سعی کرد توضیح بده قبل از اینکه مرد بزرگتر با سوال هاش دیوونه ش کنه.
نامجون نگاه نامطمئنی به کف اتاق و لباس ها و بعد به جینی که پتو رو تا خرخره بالا کشیده بود کرد. جین فقط دعا دعا میکرد که اون چیزی نفهمه اما میدونست که اون پسر برای نفهمیدن چنین چیزی فقط بیش از حد باهوش و ریزبین بود.

- سردته؟!

نامجون پرسید و با دستش اشاره ای به پتوی پسر کوچیکتر کرد. جین لحظه ای چشماش رو روی پتوش نگه داشت و توی دلش به خودش و هرچیزی که باعث شد اون پنتی لعنتی رو بپوشه فحش داد. نه! اون سردش نبود. اتاق بیش از حد گرم بود و جین در حدی گرمش شده بود که احساس خفگی میکرد.

- آ..

جین چشم هاش رو محکم روی هم فشار داد. اگه دروغ میگفت و نامجون دوباره تنبیهش میکرد چی؟
نمیتونست ضربه های دست اون مرد رو دوباره تحمل کنه.. حداقل نه به این زودی.
پس تصمیم گرفت که باهاش صادق باشه. اون کار اشتباهی نکرده بود.. کرده بود؟!

- نه..‌گرمم نیست.. راستش

جین لحظه ای مکث کرد قبل از اینکه با دست هایی که خودش بسته بودشون پتو رو کنار بزنه و بدون اینکه بفهمه باعث حبس شدن نفس نامجون توی سینش بشه.
اون درست میدید؟ اون پسر با اون پوست سفید و شیریش، با پنتی و جوراب های توریش و دست های بستش، با نگاه معصومش بهش زل زده بود و دل پسربزرگتر رو تقریبا به بازی گرفته بود.

- بدون هیچ حرکتی منتظرم میمونی تا برگردم

نامجون اینو گفت و فورا جین رو توی اتاق تنها گذاشت.

"قراره باهام چیکار کنه؟"
جین با خودش فکر کرد

————-
های 😈
بلک سوان رو دیدین؟😭😭❤️
مرسی که میخونین 😍

You can call me DADDY Where stories live. Discover now