Part 9

3.5K 469 31
                                    

Writer's POV

دستاش به تاج تخت بسته شده بودن و دست های اون مرد رو روی خودش حس میکرد.
لذتش بیشتر شد وقتی انگشت های اون رو توی خودش حس کرد و قوسی به کمرش داد و باسنش رو نزدیک تر کرد تا اونا بیشتر داخلش فرو برن.
انگشت های اون سریع داخلش حرکت میکردن و نفس کشیدن رو براش سخت میکردن. نمیدونست که کی داره این کار رو باهاش میکنه و شهوتی که مغزش رو پر کرده بود نمیذاشت اهمیتی به این موضوع بده.
عضو اون مرد رو روی سوراخش حس کرد و قبل از اینکه خودش رو آماده کنه اون کامل داخلش فرو رفت و از دردش اشکی از گوشه چشمش پایین ریخت و تکون خوردنش رو داخلش حس کرد و ناله های بلند خودش که با محکم کوبیده شدن اون توی سوراخ داغش اتاقو پر کرده بود. سرش رو از توی بالشتش بالا آورد و با دیدن صورت اون از خواب پرید.

نفس نفس میزد و گرمش شده بود. به شلوار خیسش نگاهی انداخت و به خودش فحش داد. اون یه رویای خیس با نامجون دیده بود و حتی به ارگاسم هم رسیده بود!
بعد از کاری که اون شب باهاش کرده بود جین فقط ازش بیشتر متنفر شده بود اما بدن جین کاملا باهاش مخالف بود. انگار اون تمام لمس ها و کارهایی که نامجون باهاش کرده بود رو دوست داشت و حتی بیشترم میخواست.

آهی کشید و به سمت حموم رفت تا خودش رو قبل از رفتن به مدرسه تمیز کنه. دوش سریعی گرفت و موهاش رو خشک کرد و لباس هاش رو پوشید و با کیفش پله ها رو دو تا یکی کرد تا سریعتر به آشپزخونه برسه و سوزی دوست داشتنیش رو ببینه و صبحانه و پک ناهار خوشمزش رو ازش بگیره.

- سوزی

جین بلند اسمش رو صدا زد وقتی سوزی رو اونجا ندید

- نیست

جین از جاش پرید و‌سمت صدا برگشت. پسر مو مشکی ای با لبخند مربعی شکلش پشت جزیره آشپزخونه نشسته بود و بهش نگاه میکرد. اون از کِی اینجا بود؟!

- ب..بخشید شما؟

پسر ابرویی بالا انداخت و دستاش رو توی سینه ش گره زد و سری از تاسف تکون داد

- نامجون احمق! جوری رفتار میکنه انگار فقط خودش توی این خونه وجود داره

جین از تعجب چشماش گشاد شد. اون کی بود که به نامجون توی خونه خودش با این صدای بلند میگفت احمق؟!

- من تهیونگم کیوتی، برادر نامجون

لب های جین به شکلِ "او" در اومدن وقتی تونست بعد از حرف تهیونگ شباهت های جزئی رو بین اون دوتا پیدا کنه.

- خوشبختم.. آقا

تهیونگ چشماش رو توی کاسه چرخوند

- میتونی هیونگ صدام کنی، وقتی بهم میگن آقا یاد پیرمردای عصا قورت داده میافتم!

جین لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
سوزی وارد آشپزخونه شد و بعد از اینکه جین کلی بوسش کرد ازش جدا شد تا به کارهای عقب موندش برسه. جین پک ناهارش رو توی کیفش گذاشت و منتظر راننده و سئوجون شد تا مثل هر روز بیان دنبالش و خواست از تهیونگ خداحافظی کنه که با صداش که ازش میخواست منتظرش بایسته، جلوی در ایستاد تا ببینه اون باهاش چیکار داره.
تهیونگ در حالی که دور دهنش رو پاک میکرد کت و سوییچش رو از روی جزیره برداشت و به سمت در رفت.
وقتی احساس کرد جین دنبالش نمیاد برگشت و جین متعجب رو توی چارچوب دید و حالا فهمید چرا برادرش به جای پول اونو اینجا آورده. جین دقیقا ورژن آدمی بود که برادرش زیر خودش میخواست. بیبی فیس و لب های درشت و صورتی و پوست سفید و بدن تازه به بلوغ رسیده ی ریزش همه کینک اون لعنتی بودن.

- نمیای؟

جین اخماش رو تو هم کشید و گردنش رو کج کرد.
تهیونگ توی ذهنش کیوتی شدیدش رو هم به لیست اضافه کرد

- کجا؟

- مگه نمیدونی سئوجون امروز نمیاد؟

- نه!

تهیونگ سری تکون داد و به فرم و کوله جین اشاره کرد

- من میبرمت مدرسه

- اوه

- زود باش کیوتی

تهیونگ با لبخند مربعیش گفت و در عمارت رو باز کرد و به سمت جگوارش رفت و جین پشت سرش راه افتاد و با باز شدن در شاگرد توسط تهیونگ از خجالت سرخ شد و ازش تشکر کرد. اون خیلی مهربون و بامزه بود، بر عکس برادرش..!

بعد از اینکه داخل ماشین نشستن صدای پارس سگی باعث شد جین جیغ بزنه و تهیونگ بلند بخنده.

- نترس پسر .. این سگ منه، یونتان

جین نگاهی به اون پاپی کیوت مشکی-قهوه ای کرد و دستش رو سمتش برد تا نازش کنه

- سلام یونتان!

یونتان پارسی برای جین کرد و انگشت های جین رو لیس زد

- ازت خوشش اومده!

جین خندید و تا مدرسه با تهیونگ حرف زد و با یونتان بازی کرد. فهمید که تهیونگ هم توی اون شرکتی که نمیدونه داخلش چیکار میکنن با برادرش کار میکنه اما مثل اینکه نامجون جانشین اصلی پدرشه و وقتی که تهیونگ اینو میگفت هیچ حسادت و ناراحتی رو توی صداش ندید و از خوش قلبی اون خوشحال شد.
باید تهیونگ رو به آدمای مورد علاقش تو اون عمارت اضافه میکرد

- رسیدیم!

تهیونگ گفت و جین از افکارش بیرون اومد

- ممنون .. هیونگ!

تهیونگ لبخندی زد و سرش رو تکون داد

جین یونتان رو بهش داد و برای هردوشون دست تکون داد قبل از اینکه از ماشین پیدا بشه و دو تا رفیق بامزس رو جلوی در ببینه. جانگکوک و جیمین.

_______

های!
بای! 😂

You can call me DADDY Where stories live. Discover now