Part 12

3.1K 428 29
                                    

Writer's POV

ساعت نزدیکای شش عصر بود که جانگکوک و جیمین، رفیق های کله پوک جین وارد عمارت شدند.
سوزی به استقبالشون رفت و پذیراییشون کرد و بهشون گفت که جین توی اتاقش خوابه.
شاید جیمین اهمیت میداد اما جانگکوک.. چشماش فقط دنبال تهیونگ میگشت.
همینطور که نشسته بودن و سعی میکردن بزرگونه رفتار کنن، تهیونگ با شلوار گشاد و تیشرت گشاد تر و موهای به هم ریختش وارد شد. جانگکوک بلافاصله آبمیوه ای که سوزی براشون آماده کرده بود توی گلوش پرید و با کمک دست های جیمین که به پشتش میزد آروم شد.

نگاه تهیونگ روی اون دوتا پسر افتاد و ابرویی بالا انداخت. اونا به خاطر جین اینجان اما برادرش هم خبر داشت و باهاش مشکلی نداشت؟
"جالب شد" تهیونگ توی ذهنش گفت و به سمتشون رفت.

- سلام پسرا

تهیونگ، رو به جیمین و جانگکوک گفت و دستش رو به سمتشون دراز کرد. جانگکوک که از شنیدن صدای تهیونگ و دیدنش توی این فاصله توی شوک عمیقی رفته بود بعد از جیمین باهاش دست داد و به سختی خودش رو معرفی کرد.

- برادرم از اومدن شما خبر داره؟

تهیونگ با کنجکاوی پرسید و سعی کرد سوال رو جوری بپرسه که بهشون برنخوره.
جیمین سری تکون داد و لبخندی زد. تهیونگ واقعا نمیتونست باور کنه. مگه جین کی بود که نامجون چنین کاری رو براش انجام داده بود؟ میدونست برادرش هنوز قلب داره اما فکرش رو نمیکرد در عرض این مدت کوتاه به جین انقدر توجه کنه!

جیمین که سکوت بدِ حاکم شده رو دید، با پاش ضربه آرومی به جانگکوک زد و از تهیونگ عذرخواهی کرد که به اتاق جین برن.
برخلاف میل کوکی، جیمین دستش رو گرفت و دنبال خودش به طبقه بالا کشوند.
توی راهرو، به نامجون برخوردند. مرد شلوار مشکی و بلوز مشکی پوشیده بود و آستین هاش رو تا ساعدش بالا زده بود.
جانگکوک و جیمین هر دو با دستپاچگی باهاش سلام کردن و احترام گذاشتن.
نامجون نگاه گنگی بهشون کرد و بلافاصله به یاد آورد. خودش به این دوتا دردسر اجازه داده بود که پاش رو تو خونه ش بذارن و حالا یه جورایی پشیمون بود. یاد وضعیت جین افتاد و تقریبا لعنتی به اون دوتا فرستاد.
جین الان باید استراحت میکرد. محض رضای خدا اون پسر امروز باکرگیش رو خیلی سخت از دست داده بود.

- همینجا منتظر بمونین.

نامجون بعد از اینکه کمی فکر کرد گفت و به سمت اتاق جین رفت تا چکش کنه.
در اتاق رو باز کرد و بعد از دیدن بیبیش غرق در خواب، لبخند نیمه جونی روی لبش شکل گرفت. اون که قلبش رو کامل از دست نداده بود؟ هنوزم قلب داشت و  حالا حس میکرد که جین داره باهاش بازی میکنه.
جلو رفت و روی صورتش دقیق تر شد. لباش که از گازهایی که خودش ازشون گرفته بود پف کرده بودن، نیمه باز بودن و موهای پرکلاغیش روی بالشت سفید تضاد قشنگی رو درست کرده بود. سینش آروم بالا و پایین میشد و کبودی های گردنش که نشون میداد جین متعلق به اونه.
ملافه تا روی شکمش اومده بود و جین فقط زیاد پرستیدنی شده بود.

You can call me DADDY Where stories live. Discover now