Part 20

2.6K 381 37
                                    


از روزی که تنبیهم کرد، دو هفته میگذره، حتی یک بار هم سعی نکرد حالم رو بپرسه و یا من رو ببینه.نامجون برای من شده مثل مریضی که از اختلال دو قطبی رنج میبره!
یک لحظه سرد رفتار میکنه اما لحظه ی بعد لبخندی میزنه که تا اعماق قلبت نفوذ میکنه..
دو هفته پیش کار احمقانه ای کردم و نزدیک بود خودم رو به کشتن بدم، اون دنبالم دوید و ازم محافظت کرد، صدای قلبش هنوز توی گوشمه.
اون من رو نجات داد از پدرم و از جهنمی که اون ساخته بود.
همه این ها رو انجام داد اما..
اون روز اولین بار بود که خشم واقعیش رو دیدم. روی سنگدل واقعیش رو...

هنوزم پارافین های شمعی رو که تا آخرین قطره روی پوستم ریخت، حس میکنم. دو روز مدرسه نرفتم، چون نمیتونستم حتی بشینم! تمام اون چهل و هشت ساعت بی حال روی تخت به شکم خوابیده بودم، شکمم سالم نبود، اما سوزشش کمتر از باسنم بود. و سوزی توی اون حالت منو دید. توی اون حالت اسف باری که رد شلاق و قطرات عرق و کام و خون پوستمو پوشونده بود. بعد از اینکه کامل منو دید بهش گفتم بره. به حرفم گوش نداد و گفت کمکم میکنه که حموم کنم. عصبانی شدم و شروع کردم به جیغ کشیدن! سوزی فکر کرد خل شدم و سریع پا به فرار گذاشت.
بعدش نمیدونم از کجا هوسئوک پیداش شد. وقتی وارد اتاق شد با دست جلوی چشماشو گرفته بود و همش داد میزد: "من نمیبینم!"
کارش احمقانه اما زیبا بود. کاری کرد توی اون حالت بخندم و برای چند لحظه تمام بدیای زندگیم یادم بره.

هوسئوک بعدش بهم گفت میخواد بهم یه رازی رو بگه! یه رازی درباره نامجون که من هیچوقت نباید بهش بگم. قبول کردم و بهش گوش دادم. درباره گذشته نامجون بهم گفت. زمانی که به خاطر اون، پدر و مادرش توی تصادف میمیرن. وحشتناک بود. بعد از این که داستانش رو شنیدم تنبیهش رو درک کردم. اون ترسیده بود!

پدر و مادرش برای نجات نامجون توی تصادف، مثل صدفی که مروارید گرانبهاش رو بقل میکنه، در آغوشش گرفتن و نذاشتن حتی یه خط روی فرزند عزیزشون بیافته.
نامجونِ ۸ ساله، از پنجره ماشین خم شده بوده که عروسکش از دستش توی جاده رها میشه، بدون هیچ فکری خودش رو خم میکنه و همون موقع پدرش از توی آینه وسط میبینتش. زود برمیگرده و نامجون رو محکم به داخل میکشه اما دیگه خیلی خیلی دیر شده بوده!
چیزی که نامجون ۸ ساله برای پلیس و دکترها تعریف کرده بوده این بوده که بابایی داشته ماشین سواری میکرده و نامجونی بازی میکرده، یهو یه ماشین بیشعور میاد میزنه به ماشین بابایی و بعد نامجونی و مامانی و بابایی پرواز کردن تو آسمون!
هوسئوک گفت نامجون تا ۱۵ سالگیش به هیچ کس نگفته بوده که پدرش برای نجات اون حواسش پرت شده. هفت سال به همه میگفته که‌ ماشین یهویی جلوی اون ها ظاهر شده و اونا توی دره پرت شدن.

گفت که چقدر سختی کشیده، چقدر تهیونگ ازش تنفر پیدا کرده بوده و عموش بهش فشار وارد کرده. حتی داستان غم انگیزش به مدرسش هم کشیده شده بوده و همه ی بچه ها قضاوتش میکردن.
اما من نمیکنم. نباید هم بکنم. اون فقط یک بچه هشت ساله بوده!
گفت که از بچگی با هم رفیقن و با هم بزرگ شدن، که جایگاهی که الان نامجون داره، ایده آلش نیست و فقط برای پر کردن حس عذاب وجدانی که پاش رو محکم روی خرخره ش فشار داده انجام میده.
نامجون دوست داشته رپر بشه! نمیتونم این رو تصور کنم. از توی لباس های رسمی و کروات بیرونش بیارم و توی تیشرت های گشاد و زنجیرای طلایی زشت با میکروفون تصورش کنم!

جرئتم رو جمع کردم و از هوسئوک پرسیدم. بهش گفتم چرا نامجون رابطه ارباب و برده ای دوست داره؟ اول بهم نگاه نامطمئنی کرد و بعد از کمی سکوت، حرف زد: " راستش رو بخوای دقیق نمیدونم، اما چیزی که نامجون از اون زمان خیلی ازش میترسه، احساساته. وابسته شدن به کسی که نتونه جلوی رفتنش رو بگیره، که کنترلی نداشته باشه. اما توی این رابطه همه چیز دست اونه. وقت اومدن و رفتنت رو اون انتخاب میکنه و تمام کارهات رو هدایت میکنه"

هوسئوک منو روشن کرد، اما نه به اندازه ای که بفهمم چرا رفتار نامجون گاهی اوقات گرم میشه و گاهی اوقات سرد. اگر طوری که اون توضیح داد باشه، فقط باید سرد باشه، سرد، سرد و سرد!

نگاهی که اون روز وقتی من رو توی دستشویی پیدا کرد، پر از احساس بود، احساس خشم، نگرانی، وحشت... نمیدونم دقیق کدومشون اما پر بود.

با صدای زنگ گوشیم از فکر و خیال بیرون اومدم و به صفحش نگاه کردم. تماس تصویری جانگکوک و جیمین بود. چند روزی رو که نرفتم مدرسه هر روز بعد از اینکه به خونه میرسیدن بلافاصله بهم زنگ میزدن.

- سلاااام

براشون دست تکون دادم و اونا هم مثل همیشه با ذوق جوابم رو دادن

- چه خبر؟ مدرسه چطور بود؟

+ هندسه احمق یهویی امتحان گرفت، باورت نمیشه وقتی تقریبا نزدیک بود همه بزنیم زیر گریه میخواست از خوشحالی وسط کلاس برقصه، مرتیکه عقده ای

جیمین با حرص گفت و من خندیدم

~ راستی جین، فردا جلسه اولیاس، به نامجون اس ام اس میدن که بیاد مدرسه

رنگ از صورتم پرید، نامجون بیاد مدرسه؟!

- اگه نیاد چی؟ چی میشه؟

+ کارناممون رو که نمیدن به خودمون! تو انقدر درس خوندی نمیخوای نمره هاتو ببینی؟

چرا میدادن به خودم، توی مدرسه قبلیم، مدیرم میدونست که پدرم هیچوقت قرار نیست خودش رو نشون بده

- امیدوارم که پیام به دستش نرسه، یا نخونتش!

آهی کشیدم

~ برای اینجور دعاها زیادی دیر شده، فکر کنم تا الان به دستش رسیده باشه

+ آره منم موافقم، در ضمن فردا برمیگردی مدرسه کیم سئوک جین، فهمیدی؟؟ دلم برات یه ذره شده!

جیمین لباشو جمع کرد و قیافش رو مثل گربه شرک کرد. خندیدم

- باشه پسره لوس فردا میام!

بعد از اینکه یکم بیشتر غر زدن تماس رو قطع کردم.
برای کارنامه... میتونستم فقط به روی خودم نیارم و به مدرسه برم، به مدیر بگم که قرار نیست کسی برای دریافتش بیاد و بذاره کارنامم رو ببینم، آره! بهترین کار ممکن همینه.

__________

سلام! چقدر دلم تنگ شده بود واسه داستانم :)
مرسی که همچنان ووت میدین، خواننده های جدید داستانم 😍
و ببخشید که انقدر دیر آپ میکنم، تو هفته های بعدی حتما جبران میکنم.
💜💜💜

You can call me DADDY Where stories live. Discover now