Part 15

531 110 42
                                    

تمام کتابایی که دستش بود رو توی قفسه اش گذاشت و فقط دفتر و خودکاری که لازم داشت رو برداشت و در لاکرشو محکم بست. دفترو به سینش چسبوند و خودکارو تو مشتش فشرد. بخاطر استرس نفساش سنگین شده بودن.
مدتی که دریک کنارش بود حس امنیت میکرد. حداقل مطمئن بود کسی جز مرد گرگی نمیتونه بهش آسیب بزنه
ولی حالا تک و تنها بین یه مشت گرگینه ی بی اعصاب که دنبال انتقام و درگیری ان گیر افتاده و ترس و اضطراب دست از سرش برنمیداره

چرخی زد و سعی کرد تا جایی که میتونه کمتر جلب توجه کنه که زیاد موفق نبود.
در حالی که عقبکی راه میرفت و فقط هر از گاهی نگاهی به پشت سرش مینداخت تا مطمئن شه به کسی برخورد نمیکنه، خودشو به راه پله رسوند.
دختر اسپرت پوشی که همونجا منتظر ایستاده بود با دیدنش تکیه اشو از دیوار گرفت و از پله ها بالا رفت
پسرک پیرهن چهارخونه ای پشت سرش راه افتاد و با چشمای ریز شده آدمایی که از کنارشون رد میشدن رو آنالیز میکرد

"بس کن استایلز، داری گند میزنی تو استراتژیمون"
مالیا از لای دندوناش غرید و با چشمای براق و خشمگینش نگاه تندی به پسرک انداخت

سرفه ی کوتاه و اخم محو تنها واکنشای استایلز بودن. خودشم واقعا دیگه حوصله ی کل کل کردن نداشت که البته موقعیت مناسبی هم برای اینکار نبود
این چند روزه با مالیا تقریبا همه ی پسر بچه های چهارده ساله ی بیکن هیلز رو چک کرده بودن و حالا از بین همه ی اونا فقط سه تا کاندید براشون مونده بود که باید با دقت بیشتری چک میشدن.
یعنی باید چند تاره مو از هر کدومشون گیر می آوردن و از اونجا به بعدش با پیتر بود.

موی دو نفر از کاندیدا هارو مالیا گیر آورده بود و الان فقط یه نفر باقی مونده که اون ماموریت استایلز بود

"لیام دانبار"
آروم زمزمه کرد و سرشو تو دفترش که به حالت ایستاده روی میز قراره داده بود قایم کرد. نگاه عاقل اندر سفیه مالیا کافی بود که استایلز دست از مسخره بازی برداره و دفترشو ببنده و جدی بهش زل بزنه: فکر کردی من خیلی خوشحالم که مجبورم با یه مشت هیلِ بداخلاق و عصا قورت داده سر و کله بزنم؟

مالیا ابروهاشو بالا انداخت و سرشو برگردوند تا طعمه رو زیر نظر بگیره: خوبه که حس تنفرمون دو طرفه اس

پسر کوچولویی که هودی آبی تیره به تن داشت و سرش تو کتابش بود چند ردیف جلو تر از اونا نشسته بود
چشمای تیز مالیا کوچیکترین حرکات پسرک رو زیر نظر داشتن. یه حسی بهش میگفت این بچه ممکنه همونی باشه که اونا دنبالشن

وقتی سایه ی بلندی روش افتاد با جدیت سرشو بالا گرفت و به معلم رو مخ شیمی که عینک مستعطیلی به چشم داشت زل زد

معلم خط کش توی دستشو روی کف دست چپش کوبید و پوزخند زد: فکر کنم جناب استیلنزکی و خانم هیل تصمیم گرفتن شیمی رو از اول شروع کنن
کل بچه های کلاس زدن زیر خنده. به جز لیام
اون کاملا حواسش پرت بود و متوجه ی اتفاقات اطراف نمیشد
مالیا به راحتی میتونست حس اضطراب و ترس رو ازش استشمام کنه و این نگرانش میکرد

He's My WolfWhere stories live. Discover now