part 34

308 70 17
                                    

تیزر این پارتو بعد از خوندن ببینین که براتون اسپویل نشه
پارت آخرم همین امشب میزارم


[Dark on me/starset]
صدای سوختن گوشت ،پوست و استخوان و فریاد کسایی که داخل حلقه بودن هنوز به گوش میرسید و این آتیشه زخمه دل اهالی عمارت رو هر ثانیه شعله ور تر میکرد
تمام جراحت های روحی کهنه و جدید این چند ساله چنان سر باز کرده بود که چشمی نمونده بود که از حمله ی اشک ها خیس و به خون ننشسته باشه
دستی نبود که بخاطر فشار از سر خشم ناخن های خون آلود مجروح نشده باشه
ادمی نبود که بخاطر شکستن قلب و غرورش شونه و پشتش خمیده نباشه
حتی مرگ هم دیگه براشون اونقدرا ترسناک به نظر نمیدسید

الینا از وقتی بهوش اومده بود دوباره گریه رو شروع کرد و برای همین با ربکا به اتاقشون رفتن تا مرهمی برای زخمای همدیگه باشن و زجه های دلخراش دخترک یتیم و تنها بیشتر از این دل گله رو اشوب نکنه
گرچه هنوزم بخاطر شنوایی ماورایی میتونستن صدای هق هق های دردناک و زمزمه ی مستانه از غصه اشو بشنون

بین افرادی که توی نشیمن نشسته بودن خبری از نیکلاوس نبود.فقط میدونستن یجایی تو همین عمارته و جاش امنه
همه خوب در جریان بودن که الفای مغرور به هیچ وجه حاضر نیست جلوی نگاه های خیره ای که با ترحم بهش زل زدن عزاداری کنه پس کسی سعی نکرد تا دنبالش بگرده

بیقراری های استفن دست کمی از الینا نداشت از اونجایی که هم بشدت احساساتی و هم به خانواده و گله اش وابسته بود
مرگ دیمن برای اون به معنی شروع جهنم روحی و روانی ای که امکان نداشت به این زودی تموم بشه
در نتیجه الفای گله ی مایکلسون ، معشوقه ی جوون و غمگینشو به اتاق برد و با کمک معجون ارام بخش بانی بخوابوندش تا کمی دردش اروم بگیره

هایلی بعد از گذشت چند ساعت و شروع نیمه شب آروم گرفت و بهت زده روی ایوون همراه برادرش نشسته بود تا شعله های بی رحمانه ی آخرین جنگ رو تماشا کنه
همه چیز تموم شده بود و تمام دشمنای گله ی متحدین اعم از جرارد،الفای بیکن هیلز  و لوشن خیانتکار و زیر دستاشون آروم آروم درحال سوختن و خاکستر شدن بودن
اما هیچکس ذره ای خوشحال نبود
چون بهای خیلی سنگین تری بخاطر رسیدن به این نقطه داده بودن
زخمایی برداشتن که امکان نداشت به آسونی ترمیم بشه
حتی قدرت درمان ماورا طبیعی یا گرفتن درد هم کار ساز نبود
هیچی جز زمان نمیتونست این درد غیر قابل تحمل روحی رو کم کنه

صدا زنگ موبایل درک برای لحظه سکوتی که اتاق نشیمن رو فرا گرفته بود شکوند و همه رو از جا پروند تا نگاه های خشن و طلبکارشون حواله ی مردی بشه که تمام مدت با شونه های خمیده و سری که به زیر انداخته روی کاناپه ی تک نفره جا خوش کرده بود

درک هیل،الفای گله ی بزرگ متحدین همه چیزشو از دست داده بود. دوباره...و تمام احساسات ده سال پیش بی رحمانه بهش هجوم اورده بودن و حتی اجازه ی لحظه ای دم گرفتن از اکسیژن نمیدادن. حس میکرد پاره سنگ گنده ی عذاب وجدان روی کتفش قرار گرفته و حتی از سنگینیه شرمندگی نمیتونست سر بلند کنه

He's My WolfWhere stories live. Discover now