Part 17

465 112 11
                                    

" اسکات!!! باید بیشتر از اینا تلاش کنی! "

اسکات برگه ی تمرین رو از خواهر کوچیکترش گرفت و نگاهی بهش انداخت. با دیدن خط خطیای قرمزی که برگه رو پر کرده بودن با بهت روی صندلیش نشست: داری شوخی میکنی؟
استایلز از بالای شونه نگاهی به برگه ی دوستش انداخت: اوه اوه...گند زدی پسر
اسکات سریع کاغذ رو قایم کرد:یجور میگه انگار خودش خیلی خوبه

استایلز پوزخندی زد و گردنشو تکون داد.
کاغذ سوالاشو یبار تکوند و بعد با قیافه ی از خود مطمئنی نمره اشو نشونش داد: بیااا..خوب نگاه کن
برگه رو جلوتر برد و با تحکیم داد زد: دیدی؟ دیدییی؟؟
اسکات با حرص دستشو کنار زد و متقابلا  صداشو بالا برد: اگه همینجوری بکنیش تو چشمم دیگه نمیتونم ببینم!!!

صدای کوبیده شدن مشت روی میز هر دوی اونارو ساکت کرد. چشماشون روی دخترک عصبانی که به طرز ترسناکی نگاهشون میکرد ثابت موند
" امشب..یکیو میکشم..حالا بستگی داره کدومتون از جونش سیر شده باشه "

استایلز لباشو تو دهنش برد و از گوشه ی چشم به دوستش که مثل خودش ترجیح داده بود سکوت کنه اشاره کرد. هردو سرشونو تکون دادن و خودکارشونو برداشتن تا مشغول حل تمارین جدید بشن
لیدیا آهی کشید و دستشو رو شونه ی مالیا گذاشت: خوب حق داره. از وقتی که اومدیم همش دارین میزنین تو سر و کله ی هم
دیگه صدایی از کسی بلند نشد..فقط گاهی صدای جیرجیر صندلی یا کشیده شدن خودکار روی کاغذ و ورق خوردن میومد

آلیسون وقتی حس کرد فشار توی شکمش بیشتر شده پاهاشو تو هم جمع کرد و دستشو رو شکمش گذاشت. چند دقیقه میشد که سعی داشت خودشو نگه داره. میترسید تنهایی بره دستشویی اونم توی ساختمون بزرگ مدرسه. از طرفی هم فکر میکرد واقعا حرکت بچگونه ایه اگه از کسی بخواد باهاش بیاد
اما بالاخره طاقتش سر اومد. با ارنجش آروم به دست لیدیا کوبید. وقتی مطمئن شد حواس دخترک به اونه سرشو جلو برد و زمزمه وار گفت: باید برم دستشویی..میتونی باهام بیای؟

اسکات از جاش پرید: من میام
استایلز که با صدای اسکات سرشو از تو کاغذ بلند کرده بود سرشو مدام بین دوستاش میچرخوند تا بتونه از ماجرا سر دربیاره.
لیدیا ابروهاشو بالا انداخت: مگه میدونی کجا میخواد بره

" دستشویی دیگه "
اسکات گفت و لبخند احمقانه ای زد.
لیدیا و استایلز هر دو نگاه متاسفی به هم انداخت و آه پر دردی کشیدن. آلیسون بیشتر تو خودش جمع شد اما اینبار بخاطر خجالت بود.

جکسون بالاخره از بین قفسه ها بیرون اومد و کتابایی که تو دستش بود رو روی میز گذاشت: حالا یجوری ادا میاین انگار ما غریبه ایم و اینم موضوع خیلی مهمیه. پاشین برین دیگه
اسکات به سرعت میزو دور زد و خودشو به آلیسون که حالا نزدیک در خروجی بود رسوند

بقیه هم برگشتن سر کاراشون
چند دقیقه ای گذشت که یکهو مالیا و جکسون سرشونو بالا گرفتن و به هم دیگه نگاه کردن. بوی عجیبی حس میکردن و همینطور صدای قدم هایی هم از توی سالن مدرسه با قدرت ماورائی شون میشنیدین. جکسون سعی کرد قدمارو بشمره
مالیا هم صندلیشو جوری قرار داد و گارد گرفت که اگه کسی وارد کتاب خونه شد بتونه درجا یقشو بگیره
پسر گرگی جوری که فقط مالیا بتونه بشنوه گفت: حدس میزنم ده نفر باشن. من میرم سراغ آلیسون و اسکات‌. تو اینجا پیش استایلزو لیدیا بمون
مالیا سری تکون داد و تو همون حالت موند.

He's My WolfWhere stories live. Discover now